۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

هزاران زن مانند سکینه


زهره تابناک

کرامت دختری از یک خانواده مذهبی و سنتی بود. او را در سن ١٣ سالگی شوهر داده بودند. نمیدانم او رضایت به این ازدواج داشته یا نه؟ چون اساسا چه طور کسی میتواند در سن ١٣ سالگی در باره ازدواج نظر درستی داشته باشد؟ سنی که طبق قوانین مدرن جهان امروز هنوز در دوران کودکی به حساب میاید. در سنی که هنوز شاید نفهمیده باشد زنان و مردان چه احساسی میتوانند به یکدیگر داشته باشند و چه طور میشود که تصمیم میگیرند با هم زندگی مشترکی را آغاز کنند؛ او به خانه ی بخت! میرود. بختی که برایش رقم خورده است. بختی که خودش در ساختن آن نقشی نداشت و در خانه بخت به بلوغ میرسد و تازه خودش را به گونه دیگری میشناسد. احساساتی را در خودش پیدا میکند که تا قبل چیزی از آن نمیدانسته و درکش نمی کرده است و نمی دانم جایگاه شوهری را که برایش انتخاب کرده اند را چه میدانسته؟ آیا او را جانشین پدر با توقعاتی متفاوت میدیده است؟ و یا ارباب و صاحبی که مخارجت را میدهد و برایت سر پناه درست میکند و تو هم  باید در عوض خدمات به او پس دهی؟ در هرحال این شوهری که بر سرش سایه سنگینی داشت خیلی ارتباطی به دنیای درون کرامت و احساستش نداشته است. او طبق عرفی که به او آموخته بودند وظایفی را در قبال شوهرش انجام میداده است؛ ولی هرگز نتوانسته دنیای درونش را در خود بکشد و قربانی بختش کند.
او در این شرایط به سن ١٦ سالگی میرسد که همانند هزاران دختر ١٦ ساله دیگر در هر کجای دنیا عاشق میشود. عشقی که برایش بسیار پاک میبود. او کسی را دوست داشت که خودش انتخابش کرده بود. البته شاید این اولین انتخاب او بسیار کودکانه بود. اما به هر روی قلبش به سوی عشقش کشیده میشد و از تجربه شیرین این احساس حس زندگی میکرد، ولی کرامت نمیدانست که پای در مسیری گذاشته است که میتواند برایش سرنوشت هولناکی را رقم زند. چرا که بر طبق قوانین جامعه ما زن باید بر روی تمام احساسات انسانیش خط قرمز بکشد. او نباید به خودش اجازه دهد عاشق شود و تجربه کند. او بختی دارد که باید با آن سر کند و بروز چنین احساساتی نشان از روح شیطانی اوست! اما کرامت نتوانست همانند هزاران زن و دختر دیگر روحش را قربانی بختش کند بختی که  دیگران برایش رقم زده اند و او باید تا به آخر عمر تمکین کند. از همین رو اولین ارتباط  که تنها به تماس کوتاه تلفنی ختم میشود آغاز راه گناه آلود! اوست و مدتی از این ارتباط نمیگذرد که خانواده از دوستی کرامت با پسر نوجوان دیگری مطلع میشوند و او را تا سر حد مرگ کتک میزنند و در این میان حتی پدرش و خانواده خودش هم به او پشت میکنند و به شوهر کرامت میگویند: از نظر ما میتوانی او را بکشی! کرامت نمی دانست چرا این دنیا تا این حد وحشی است!؟ چرا در سن کودکی در شرایطی که هنوز بلوغ را تجربه نکرده بود زندگی را و کودکی را از او ربودند. دیگر کرامت دختری بدکاره نامیده شده بود و در شهر کوچکی که زندگی میکرد همه او را طرد میکردند و با نگاه بدی او را از زنان و دخترانشان دور میکردند. و او نمی دانست تاوان کدام گناه را میدهد. اما او هنوز عشقش را دوست میداشت و در این میان پسری که کرامت به او عشق میورزید فهمیده بود که میتواند برای پنهان کردن روابطش با کرامت از او اخاذی کند. کرامت در گرداب دنیای ضدزنی قرار گرفته بود که بویی از انسانیت نبرده است و حالا باید بردگی مرد دیگری را نیز در زندگیش پذیرا باشد. او هنوز ١٨ ساله نشده بود که به عنوان زنی بدکاره شهره‌ی افاق شده بود و برایش دردسرهای زیادی پیش میامد که او هرگز از همه آنها سخن نگفته است. و شاید دست تقدیر قرعه را اینبار بجای سکینه آشتیانی، به نام کرامت باز کند و ما باز شاهد ماجرای پیچیده دیگری باشیم که ریشه در قوانین ضدزن جاری دارد. قوانینی که عرف و سنتی را میسازد که قربانیان بخت برگشته آن زنان و کودکان هستند. و به جای محاکمه جامعه ای که اینچنین سرنوشت کودکان را به ورطه‌ی نابودی میکشاند قربانیان را محاکمه میکند. چه کسی میتواند جنایتی را که در حق کرامت و هزاران زن و کودک دیگری که اینچنین قربانی مناسبات ضد انسانی حاکم میشود را انکارکند؟ هزاران زنی که میتوانند سکینه باشند!!!!!!

حذف سوبسید، حذف اقلام اساسی ازسفره ها!


فرشاد نادری  

خلاصه پس از دو سه سال وعده و وعید و تکمیل کردن فرم ها و باز کردن حساب های بانکی و بگیر و ببند و"می شود" و "نمی شود" و امروز و فردا کردن ها و تشکیل کار گروه‌ها و سمینارها و کنفرانس های خبری داخلی و خارجی توسط رئیس جمهور و وزرای مرتبط با موضوع و بیم ها و امیدها، تشویش ها و نگرانی ها، وهم و گمان ها در بین مردم و تاثیرات روانی و عینی در بازارها و گران شدن آب و آذوقه و مایحتاج عمومی مردم، از دو ماه قبل طبق اعلام، یارانه‌ی نقدی دوماهه خانوارها را به حساب های غیرقابل برداشت آن ها واریز نموده و برداشت آن را به زمان نامعلومی موکول نموده بودند که در نیمه شب شنبه ٢٧ آذر ٨٩ با گزارش تلویزیونی رئیس جمهور، عملا شمارش معکوس برای اعلام قیمتهای آزاد شده شروع شد. در گام نخست بعنوان دشت اول، قیمت بنزین سهمیه ای از ١٠٠ تومان به ٤٠٠ تومان افزایش یافت و قیمت آزاد بنزین مازاد بر سهمیه، از قرارهر لیتر ٧٠٠ تومان تعیین و اعلام شده است. (٧ برابر) برهمین اساس، قیمت گازوئیل سهمیه ای از ١٦ تومان به ١٥٠ تومان افزایش پیدا کرده که قیمت گازوئیل آزاد (مازادبر١٠٠ لیتر) از قرار لیتری ٣٥٠ تومان (٢٣ برابر) شده است. همچنین گاز خودرو، از باکی ٤٠٠ تومان به ٤٠٠٠ تومان رسیده است. (١٠ برابر). به طوری که روزنامه های دوشنبه ٣٠ آذر نوشته اند، بهای هر مترمکعب آب، از ٨٠ تومان به ٢٨٣ تومان تغییریافته است (٥/٣ برابر). بهای برق خانگی از ٥/١٦ تومان به ٤٥ تومان رسیده است. (٥/٢ برابر). قیمت گاز خانگی، از ١٠ تومان به ٧٠ تومان افزایش یافته است. (٧ برابر) هنوز قیمت نان که غذای اصلی مردم است، اعلام نشده ولی از ١٠ برابر شدن قیمت آرد می توان حدس زد که قیمت نان اگر ١٠ برابر نشود، سه چهار برابر خواهد شد. هر چند که قرار شده بابت یارانه‌ی نقدی نان، ماهانه ٤٠٠٠ تومان برای هر نفر واریز شود. که اگر این مبلغ را بر ٣٠ روز تقسیم کنیم، مبلغ ١٣٣ تومان به دست می آید که با آن نمی توان به اندازه‌ی یک کف دست نان بربری خرید. از بقیه ی مایحتاج زندگی مانند حبوبات و گوشت و برنج و روغن و شکر و شوینده ها و لباس و کیف و کفش و کاغذ و کتاب و دارو و درمان و کرایه های حمل و نقل و ترانسپورت و ... هنوز اطلاع دقیقی در دست نیست، که با توجه به نقشی که سوخت و انرژی در تولید و هزینه های تولید و قیمت تمام شده‌ی کالاهای اساسی دارد از هم اکنون می‌توان حدس زد که هیچ عرصه‌ای از مخارج زندگی از گزند گرانی در امان نخواهد بود. اما اینگونه عنوان می شود که افزایش قیمت سوخت و انرژی تاثیری در قیمت کالاهای اساسی و آب و آذوقه ی روزانه ی مردم نخواهد داشت!
با همه تلاشی که برای متقاعد کردن مردم و خاطر جمع نمودن آحاد جامعه و عدم نگرانی شان صورت می گیرد، اما سوالات فراوانی پیرامون معیشت روزانه وجود دارد. ساده ترین و مهمترین این سوالات این است که چگونه ممکن است گران شدن سوخت در حمل و نقل عمومی، به گران شدن آب و نان و گوشت و برنج و روغن و ترانسپورت مردم منجر نشود. در حقیقت با حذف یارانه ها، گرانی رسمیت پیدا می کند و قانونی می شود. آیا مکانیسمی قانونی وجود دارد که دستمزد کارگران و کارمندان و کلیه مزدبگیرانی که مزد ثابت دارند، به همان اندازه گران شدن معیشت زندگی، افزایش پیدا کند؟ این در حالی است که هنوز حداقل دستمزد کارگران، ٣٠٣ هزار تومان است و کل دریافتی یک کارگر قراردادی از ٥٠٠ هزار تومان بیشتر نیست. اما هزینه ماهانه همان کارگر، که معمولا خانواده‌ای ٤ یا ٥ نفره است، در ریاضت کشانه ترین حالتش، از ٨٠٠ هزار تومان کمترنخواهد بود. آنچه که بیش ازهر چیزی نگران کننده است، این شکاف ٣٠٠ ٤٠٠ هزار تومانی است که با حذف سوبسیدها، هر روز دارد عمیق ترمی شود و با سرعت به سمت فروپاشی شالوده‌های خانواده و تعطیل شدن زندگی به پیش می رود. اگر وضع به همین منوال پیش برود و در بر همین پاشنه بچرخد، گرانی سایه سنگینش را بر سر زندگی و معیشت مردم، می گسترد و هر روز، ماده ای از مواد غذایی از سفره روزانه مردم حذف می شود. دیروز: گوشت و ماهی. امروز: مرغ و حبوبات. و فردا : نان و پنیر و سبزی.

سوبسید چیست و چرا و چگونه پرداخت می شود؟

سوبسید در یک تعریف ساده، یارانه یا همان کمک هزینه زندگی است که در شرایط خاص بیکاری، گرانی، پایین بودن سطح زندگی، پایین بودن تولید ناخالص داخلی، پایین بودن سطح دستمزدها و در یک کلام، در شرایطی که مردم یک کشوری علیرغم داشتن منابع غنی و عظیم روزمینی و زیرزمینی، دست شان به دهان شان نمی رسد! تنها بخشی از فروش آن منابع غنی را تحت عنوان سوبسید، به مردم می دهند تا بتوانند "بخور و نمیر" زندگی کنند. مسلم است که باید قسمت اعظم درآمدهای حاصله از فروش منابع ملی را صرف زیرساخت ها نمایند تا جاده و مسکن و سد و صنعت و کشاورزی و بهداشت و بیمه و اشتغال و ... به درجه ای از استاندارد برسد که شایسته یک زندگی انسانی و آبرومند باشد. بنابراین سوبسید باید روزی از میان برداشته شود. آن روز،روزی باید باشد که همه آن کارهای زیربنایی انجام شده باشد. آن چه بیشتر از حذف سوبسید، موجب شوک و نگرانی مردم شده و می شود، شفاف نبودن فرایند و ناروشنی آینده زندگی شان است.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

برنج های دانه بلند


فرشاد نادری

شاید بسیاری از مردم فکر کنند که این "زنان" هستند که در آشپزخانه ها، فقط برنج ها را می پزند و اکثرشان نمی دانند که برای تولید غله ای به نام "برنج"، چه رنج ها که کشیده نمی شود! اما حتما در بعضی فیلم های مستند داخلی و خارجی دیده اید که در تایلند و پاکستان و چین و کامبوج و ویتنام و حتی در بعضی از استانهای شمالی کشور، این زنان هستند که بار سنگین مراحل کاشت و داشت و برداشت محصول برنج را به دوش می کشند.
اصلا چرا فیلم؟ واقعیت ها در این مورد، قابل لمس تر از هر گزارش مستند و غیرمستند است. کافی است که ساکن یکی از شهرهای شمالی کشور باشید و یا در فصل بهار (اواخر فروردین و اواسط اردیبهشت)، سری به شمال بزنید. یک روز صبح بهاری، بقصد پیاده روی ازخانه بزنید بیرون و قدم زنان خود را از شهر بیرون ببرید. جایی که روستاها شروع می شوند. ستاره ها هنوز در آسمان، سوسو می زنند و شب هنوز سایه سیاهش را از سر طبیعت برنداشته که صدای موتور مینی بوسها شنیده می شود که با چراغ روشن در ورودی روستا ایستاده و آخرین بوقهایش را به صدا درمی آورد. یعنی که: "زود باشید، داریم راه می افتیم!" آن گاه قامت های خمیده وتیره زن هایی را می بینید که به طرف مینی بوس می دوند. مینی بوس، به راه می افتد. تا سپیده بدمد و روز شود، به شهر می رسند. فرقی نمی کند بابل باشد یا آمل و چالوس و نوشهر و تنکابن و رامسر و هر شهر و قصبه دیگر که در آن شالیکاری رواج دارد. مینی بوس می ایستد و زنان، خواب آلود یکی یکی پیاده می شوند در حالی که چادر شبهای چهارخانه به کمر بسته اند و بقچه ای در دست دارند، به طرف شالیزارمی روند. مردی که سرپرست آنهاست، زنان را در گوشه ای جمع می کند و توضیحاتی برایشان می دهد و آنگاه هر کدام از زنها با پاچه های ورمالیده وارد زمین های پر از گل و لای می شوند. دسته های "نشا" در فاصله های خیلی کم برایشان پرتاب می شود و آن ها نشاها را یکی یکی با مهارت خاصی در گل و لای می کارند.
اگر آسمان، آفتابی باشد که گرما از بالا بر فرق سرشان می تابد و رطوبت از پایین، نم و رماتیسم را به تن شان می دواند. و اگر هوا بارانی باشد، فقط یک تکه نایلون و مشما به پشت خود می بندند و در زیر باران، تا ظهر و وقت ناهار به صورت یک نفس کار می کنند. آنها برای ناهار، فقط یک ساعت فرصت دارند و بعد از آن تا غروب کار می کنند و تا وقتی که مینی بوس از راه برسد. با تنی خسته و کوفته و با دست و پایی گل آلود و خیسیده و ورم کرده، سوار مینی بوس می شوند و هنوز چند کیلومتر نرفته، به خواب می روند. دو سه ساعت از شب گذشته به خانه هایشان می رسند. چون بیشترشان از سوادکوه و رشت و گرگان می آیند. آنها مثل جنازه به خانه هایشان می رسند. خیلی که جان داشته باشند، لقمه ای شام می خورند و می خوابند تا فردا ته مانده‌ی رمق شان را برای یک روز کار سخت استفاده کنند. جالب اینجاست که مزد این زنان شالیکار و نشاگر، نسبت به مزد یک مرد در یک کار مشابه روزانه، برابر نیست. این کارگران ارزان و خاموش، نصف مردان مزد می گیرند. درد استخوان، رماتیسم، درد مفاصل، پیری زودرس، سردردهای مزمن و ... از جمله بیماری هایی است که از طریق این کارهای سخت، عاید این زنان می شود.

فصل نشاء برنج که تمام می شود، "وجین" در مزارع پنبه و کار در جالیزها فرامی رسد. هنوز شالی ها را درو نکرده باید خودشان را برای پنبه چینی آماده کنند. کار زنان، تمامی ندارد. زن باشی و در روستا زندگی! کنی و کار نداشته باشی!؟ اینجا تنها جایی است که هیچ زنی بیکار نیست. کاری که اصلا کار، محسوب نمی شود. چون که به چشم مردها، این کارها، کار نیست. چراکه به زعم آنها و بسیاری از مردم، زن کارش خانه داری است و کار در خانه که کار، نیست. هست!؟

این فرش هفت رنگ که پامال رقص توست ...


فرشاد نادری!

نوشته بودم و خوانده بودید که برای زنان روستایی همیشه کار هست. شالیزار، پنبه زار، جالیز، دامداری، و ده ها کار دیگر. توگویی که در یک تقسیم کار اعلام نشده، بسیاری از این کارها به زنان سپرده شده است. و زنان هم با طیب خاطر! آن ها را پذیرفته اند و سال هاست که با دل و جان! آن کارها را انجام می دهند.
گفتم که در روزهایی که بارانی است و درو و وجین و پنبه چینی و کارهای بیرون از خانه امکان ندارد، در خانه می مانند. نه آن که استراحت کنند. نه آن که به سر و وضع خودشان برسند. مهمانی بروند. فیلم تماشا کنند. و یا احیانا کتاب بخوانند. آن ها علاوه بر کارهای روتین و همیشگی پخت و پز و بقیه کارهای خانه که اصولا کار به حساب نمی آیند، کارهای درازمدت هم دارند و یا دیگران برای آن ها برنامه ریزی می کنند. آنها در خانه می مانند تا کارهای نیمه تمام خود را به پایان برسانند. کارهایی مثل جاجیم بافی، گلیم بافی،حصیربافی زنبیل بافی، توربافی و درعالی ترین شکل آن، قالیبافی که چند سالی است در شهرها و روستاهای شمالی، راه افتاده است. در سالهای اخیر، عده ای از شهرهای کشور نظیر اصفهان و کاشان و نایین و نطنز و اراک و ورامین و ... به روستاهای مازندران و گیلان رفته و به اسم" کارآفرین!"، سرمایه و ابزار تولید ومواد اولیه مانند: دار قالی و کرک و پشم و خامه و نخ و نقشه را در اختیار دختران جوان و زنان می گذارند و در سالهای اولیه به بهانه آموزش دادن قالیبافی، مزد بسیار کمی به آنها داده و در سالهای اخیر هم بابت ششماه کار شبانه روزی فقط مبلغ سیصد الی چهارصد هزار تومان به بافندگان محلی می پردازند و حاصل کارشان را در بازارهای جهانی و کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس به قیمتهای گزاف و افسانه ای می فروشند و از این رهگذر، جیبهای گشاد خود را پر می کنند در حالی که دست های خسته و چاک چاک این کارگران ارزان و خاموش را که در حقیقت سفره های محقر آنها را بیش از پیش خالی می کنند.
بیکار بودن بسیاری از مردان روستایی و نیازهای واقعی و روزافزون خانواده ها و وجود زنان بیشمار به مثابه لشکر عظیم فروشندگان نیروی کار، و البته حرص و طمع سیری ناپذیر صاحبان پول و سرمایه، سبب شده تا زنان این شهرهای کوچک و روستاها، با این استدلال که: "هر چه باشد از بیکاری که بهتراست!" تن به این نوع بیگاری بدهند.
امروزه با واردشدن فرشها و جاجیمها وحصیرها و محصولات و صنایع دستی از کشور چین و اشباع شدن بازار، سفارش این کارها از طرف به اصطلاح کارآفرینان
داخلی، بطرز چشمگیری کاهش پیداکرده است. زنان، در هر صورت قربانیان مناسبات و روابطی هستند که بر پایه بهره کشی و سود بناشده است.
در قانون کار ایران، برای این گونه کارهای زنان فرمولی برای تعیین دستمزد وجود ندارد. آنها از هیچ نوع بیمه ی درمانی و بیمه بیکاری و یا بیمه های ضرر و زیان (در مواقع سیل و آتش سوزی که باعث از بین رفتن محصول‌شان میشود) برخوردار نیستند. و جالبتر از همه این که این کارگران بی مزد و مواجب، سن بازنشستگی ندارند بنابراین حقوق بازنشستگی نیز دریافت نمی کنند. قانونگزار دستش برای دفاع از حقوق زنانی که در مزارع و شالیزارها و  کاربافخانه های محلی کار می کنند، خالی است. وزارت تعاون و سازمان صنایع دستی و بقیه ی نهادهای مرتبط نیز در این خصوص، کاری انجام نمی دهند.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

زنان و چک های برگشتی


حتما می پرسید یعنی چی؟ و این دو موضوع چه ربطی به هم دارند و چرا این دو عبارت (زنان و چک های برگشتی) کنار هم آمده اند؟ الان ربطش را برایتان می گویم:
زن و شوهری به خانه ی پدر و مادر شوهر می روند و زن در آنجا متوجه می شود که دو تا از خواهر شوهرهایش در خانه ی والدین هستند که یکی از آنها خودش قهر کرده و به آنجا آمده و دیگری را شوهرش از خانه بیرون کرده و او هم دستش از همه جا کوتاهتر به خانه ی پدرومادر آمده است. زن و شوهر بابت این موضوع ها خیلی ناراحت شدند مخصوصا شوهر و پدر و مادرش را سرزنش می کند که چرا اینقدر بچه به دنیا آورده اند مخصوصا این همه دختر که هیچ وقت مشکلاتشان تمامی ندارد.
زن و شوهر به خانه ی خودشان برمی گردند تا اینکه فردا شب دیروز می شود و شوهر از سر کار به خانه می آید و از زنش می پرسد: هنوز آن چکهای برگشتی در خانه ی پدرم هستند؟ که زن اظهار بی اطلاعی می کند و معترض می شود که چرا او زنان را با این لقب (چکهای برگشتی) مورد خطاب قرار می دهد اما مرد به اعتراض زن توجهی نمی کند و دوباره می گوید خدا را شکر که من دختر ندارم که اگر داشتم باید یک عمر زحمت می کشیدم و بزرگش می کردم آنوقت می دادم دست یکی دیگر که او هم هر وقت خواست دخترم را بیرون کند و دخترم هم مثل چک برگشتی همش بیخ ریش صاحب اصلیش که من باشم، باشد.
زن بیشتراز این حرفها عصبانی می شود و به شوهرش می گوید شما مردان صاحب ما زنان نیستید و اگر زن و مرد حقوقی برابر داشتند و هیچ تفاوتی از هیچ نظر بین زن و مرد وجود نداشت و زن برده ی جنسی و برده ی خانگی مرد نبود و نصف یک مرد به حساب نمی آمد و حقوق برابرش با مرد به رسمیت شناخته می شد و قانون طرف زن بود آیا باز هم شاهد این همه توهین و تحقیر و آزار و اذیت زنان بودیم؟ آیا مرد به خودش این حق را می داد که همیشه خانه و زندگی مشترکی که از همان ابتدا به وجود می آید متعلق به خود (فقط خودش) بداند و زن هیچ حقی ندارد و مرد هر وقت خواست می تواند زن را از خانه بیرون کند و اگر حتی این زن به قانون مراجعه کند و معترض شود مرد در برابر قانون حاضر می شود و می گوید این زن تمکین نمی کند من نونش را می دهم و حق انجام هر کاری (هر ظلمی) را دارم و قانون هم جایزه ی صلح نوبل را به گردن این مرد می اندازد و این همه انسان دوستی و تلاش او برای دفاع از حقوق بشر را پاس می دارد و این مرد از آن پس بیشتر و بیشتر به خودش حق می دهد و از آن پس تر بیشتر و بیشتر زنان مورد ظلم و تحقیر و توهین و اذیت و آزار قرار می گیرند.
راستی راستی که همه چیز این دنیا چقدر الکی شده!
براستی دنیا وارونه شده!!!

سارا عظیمی

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

دنیای وارونه ی ما


زن جوانی با چشمهای زیبا و امیدوار که برای همیشه در ذهن انسانهای شریف دنیا ماندگار شد در روزهای گذشته  به طناب دار آویخته شد .او به جرمهایی وارونه در این دنیای وارونه به دست قضاوتی وارونه اعدام شد. گناه او این بود که در ١٣ سالگی در دورانی که تازه خودش را میشناخت و تفاوتهایی با مرز خردسالی را در خودش حس میکردعاشق شد. یعنی آنقدر خودش را انسانی معادل همه ی انسانهای دنیا فرض میکرده که بتواند به خودش حق دوست داشتن و جسارت عاشق شدن بدهد و برای زنی در جامعه ما این بدترین جرم است !و او مجرم شناخته شد چون نه تنها عاشق شد بلکه بی مهابا برخلاف تمام عرفهایی که به گوش دختران میخوانند او عاشق مردی متاهل میشود و از همه بدتر جرم او این بود که عشق و احساساتش را به روال همه دختران دیگر سرکوب نکرد و او عاشقی سرکش بود چرا که عشق و دوست داشتن اساسا برای زنان جرم است و خبر از روح شیطانی آنها میدهد. این تصویر قوانین حاکم بر دنیای وارونه ی ماست .
و جرم وارونه ی دیگر او این بود که در سنین نوجوانی مرد بالغ متاهلی را اغفال کرد! و با او رابطه برقرار کرد که اگر این  ماجرا در هر کشوری با قوانین مدرن اتفاق میافتاد مرد بالغ را به جرم برقراری رابطه با دختری زیر ١٨ سال حتی با رضایت خودش مجرم میشناختند .
و اوگناهکار شناخته شد چرا که در سنین نوجوانی مورد سوءاستفاده جنسی مرد بالغ متاهل قرار گرفت و مجبور به سقط فرزندش شده بود ودست آخر با کمال ناباوری سر از ماجرای قتل پیچیده و مبهمی در آورد و آنچنان صادقانه عاشق بود که هیچ منفعتی را برای دفاع از خودش باقی نگذاشت.
و برای حل معمای قتلی مبهم چه کسی مستحق تر از زن عاشق سرکشی بود که قوانین وارونه ی رایج جامعه را لگد مال کرده بود؛ چرا که اصلی ترین قربانیان قوانین رایج زنان و کودکان هستند.
و اینجا بر خلاف تمام دنیای مدرن قضاوت نه بر اساس حقوق و قوانین مدنی که بر اساس رای خانواده مقتول است و طناب دار گاهی به دست کودکی و گاهی به دست مادر و پدر داغداری سپرده میشود تا جان انسان دیگری قربانی این دنیای وارونه شود.
و او را مصرانه به طناب دار می آویزند تا به تمام زنان و دخترانی که در برابر ارکان جامعه مردسالار و قوانین ضد زن رایج سرکشی میکنند بگویند عاقبت گرفتار چنین عقوبتی میشوید. اما باید گفت ما زنان را  نمی توانید همچنان در پشت پستوهای خانه ها و به عنوان تنها خدمات رسانان مردان در بردگی نگهدارید. این نسل سالهاست که برای حقوق انسانی و برابر میجنگد و چرا که چاره ای جز جنگیدن برای کسب حقوق  انسانی و برابر ندارد.

فروغ هوشمند

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

انسانهایی هستیم آزاد و برابر و برای آزاد بودن میجنگیم


خشونت علیه زنان در جامعه امروز ما کاملا نهادینه است و تمامی ارگانهای قانونی برای حفظ و بقاء این خشونت میکوشند، چرا که زنان رسما و قانونا نه انسانهایی آزاد و برابر بلکه به عنوان ناموس مردان قلمداد میشوند و از همین رو تمامی ارکان زندگی آنها تحت همین اصل مورد بررسی قرار میگیرد. نمیتوانند پوشش آزاد داشته باشند چرا که اساسا انسانهایی تحت تملک مردان فرض میشوند و نمیتوانند اختیاری بر نوع پوشش بدن و موی سر و یا حتی آرایش صورت و ناخنهای خود داشته باشند که این خود ابتدایی ترین حق هر انسانی است.
زنان نمی تواند همسران خود را به اختیار خود انتخاب کنند و نمی توانند بدون تحت تملک بودن حتی به مسافرت بروند و  .....این خشونت از نزدیکترین و خصوصی ترین روابط تا تمامی روابط اجتماعی آنان را در بر میگیرد و همچنین ابعاد این خشونت از توهین و بی حرمتی تا ضرب و شتم و سوء استفاده های جنسی را شامل میشود .
از توهین و بیحرمتی و در برخی موارد حتی کتک زدن دختران در مدارس بدلیل احیانا زیر زانو نبودن مانتوهایشان یا عقب رفتن مقنعه هایشان و حتی بدلیل زدن گیره و کریبس موی سرشان به گونه ای که باعث جلب توجه موهایشان از زیر مقنعه شود. تا اذیت و آزارهای کوچه و خیابان که در بعضی اوقات به دست اندازی به اندامهای زنان و یا حتی ربودن آنها و سوء استفاده جنسی قرار گرفتن ختم میشود و جالب این است که اگر زنی قید آبروریزی بعد آن را هم کنار بگذارد و شکایتی ترتیب دهد باز مقصر زن فرض میشود که مردان را تحریک کرده است. و همچنین اگر زنی بدون اجازه صاحبش تصمیم به کار کردن بگیرد جرم بزرگی را مرتکب شده است و در روابط کاری نیز در بیشتر موارد باید سوء استفاده جنسی قرار گرفتن را جزئی از روابط کاری فرض کند.
و زنان در روابط خانوادگی نیز حتی از خشونتهای آشکار و پنهان در امان نیستند چرا که حتی اگر زنی بسیار خوشبخت باشد و مورد ضرب و شتم هم قرار نگیرد تنها بدلیل اینکه برده ی جنسی مردان قلمداد می شود و اختیاری برای برقراری رابطه جنسی با همسرش را ندارد مورد خشونت روزمره قراردارد. البته به موارد ذکر شده زندان و سنگسارو اعدام به اضافه هزار خشونت به اصطلاح غیرقانونی را هم که بیافزایید میتوانید جهنمی که زنان جامعه ما در آن نفس میکشند را در یابید و همه اینها ما را بر آن میدارد که فریاد بزنیم "ما ناموس کسی نیستیم. ما اجناسی نیستیم که تحت مالکیت قرار بگیریم. ما انسانهایی هستیم آزاد و برابر و برای آزاد بودن میجنگیم."

زنده باد برابری زن و مرد

فروغ هوشمند

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

دختر هیجده ساله ترشیده!


ماجرای زندگی دردناك نگار

همه چیز با یک جمله شروع شد، جمله ای که هذمش آنقدر سنگین بود که آن زمان باور کردنش برایم غیرقابل تصور بود. تو اگر دختری باشی که این داستان را می خوانی؛ به وضوح می دانی که امثال من و تو چقدر علاقمند، یا بگذار راحت تر بگویم وابسته ی پدرمان هستیم. و من هم همان دختری بودم که پدرم را از اعماق وجودم دوست داشتم و ازغم او غمگین و از شادی اش خرسند می شدم. ولی پدر سالها بود که خود را غرق در اعتیاد کرده و روح و جسمش را اینگونه به مواد سپرده بود. محبتش به مرور کمرنگ شده و آن زمان که دوست داشتم حرف دلم را با او در میان بگذارم و از اتفاقات گاه زشت و گاه زیبایی که ممکن است بر سر راه هر دختر هفده ساله  ای پیش بیاید، و گه گاه حس عاطفه ی او را تحریک کند، بازگو کنم؛ پدرم پای بساط منقل و بافورش نشسته بود و آنقدر نئشه، و بیشتر اوقات آنقدر خمار و بی تاب بود که حتی نمی توانستم نگاهش کنم. آن روز را به خوبی به یاد دارم. از داخل آشپزخانه ظروفی بود که به سالن پذیرایی پرتاب می شد و تکه هایش جرینگ جرینگ به اطراف پخش می شد. تنها دلیل این ناملایمت این بود که پدر قصد فروش خانه ی مان را داشت و مادر مخالفت می کرد. او عاجزانه تقاضا داشت که فکر فروش را از ذهنش پاک کند و به فکر آینده ی بچه هایش باشد. ولی پدر تصمیم خودش را گرفته بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود و می خواست تمام خاطرات کودکی خواهر و برادرهایم را که در وجب به وجب خانه ی مان نهفته بود را به حراج خودکامگی هایش بگذارد.
مادر ضجه می زد به دست و پای پدر می افتاد و التماس می کرد "تو رو به جان هر کسی که دوست داری به بچه های مان رحم کن، اینها سرپناه می خواهند. ما که جز این چند متر خانه سرپناه دیگری نداریم که آینده ی بچه هایمان باشد. لعنتی لااقل به فکر پیری و کوری خودمان باش! "

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

افغانستان، زن و زندگی!


آزاده نوری

 اگر اهل آمار و ارقام باشید و سری به آمارهای منتشرشده از سوی نهادهای شناخته شده جهانی در امر اندازه گیری های اقتصادی و اجتماعی زده باشید، خواهید دید که اوضاع جهان و وضعیت زندگی مردم بویژه در کشورهای فقیر، بسیار اسفناک تر از آن است که گفته و شنیده می شود. به عنوان نمونه اخیرا مرکز اطلاعات آماری آمریکا و سازمان مرکزی آمار افغانستان در شناسنامه ای که از این کشور جنگزده به دست داده اند، پس از ردیف کردن یکسری آمارهای خام و نپرورده کلاسیک و کلیشه ای، تابلویی را به نمایش گذاشته اند که براحتی می توان آن را تغییر عنوان داد و برای کشوری مثل "مالی" و یا "موریتانی" و مانند آنها، به کار برد.
آیتم هایی که در این فهرست به کار گرفته شده به گونه ای است که فقط شکل کلی و نمای بیرونی این ساختمان سست بنیاد و کلنگی را به نوعی، آراسته و سر پا و پا برجا نشان می دهد در حالی که این بنا از پایه و از درون دارد می پوکد و فرو می ریزد. آیتم هایی مانند: نرخ رشد جمعیت، تولید ناخالص داخلی!، ارزش صادرات، تعداد تلفن ثابت و سیار، نرخ شهرنشینی، که در صورتی که رقمهای جلوی شان، درست و دقیق نوشته شده باشد، برای کارشناسان رسمی آمار و مقاله نویسان اقتصادی روزنامه های دولتی غربی نظیر: "تایمز" و "واشنگتن پست" در حد رفع مسئولیت نوشتن، قابل استفاده است. یعنی عموم مردم از آن سر در نمی آورند و گاهی هم رقمهای فریب دهنده ای در این جدولهای آماری که نمونه اش در روز ٢٧ شهریور ٨٩ در روزنامه اطلاعات چاپ شده، در دو ردیف متوالی آمده است: تولید ناخالص داخلی = ٢٧ میلیارد دلار (رتبه ١١٠ در جهان)
نرخ رشد تولید ناخالص داخلی = ٠٤/١٤ درصد (رتبه اول در جهان)
در این صورت لابد مردان و زنان فقیر افغانستان که درصد بالایی از جمعیت ٢٨ میلیونی این کشور را تشکیل می دهند باید بابت کسب رتبه اول در نرخ رشد تولید داخلی، بر خود ببالند که بزودی از میزان کودکان خیابانی یک میلیونی این کشور کاسته خواهد شد و همین فرداست که جمعیت زیر خط فقر از ٥٠ درصد جمعیت آن به ده- پانزده درصد، تقلیل خواهد یافت. لابد دختران کابلی و مزار شریفی باید از این پس افتخار کنند که با این رشد – البته – نامفهوم، می توانند آزادانه در خیابانها قدم بزنند و به مدرسه و دانشگاه بروند و بتوانند همسر دلخواهشان را انتخاب کنند و ...
کافی است به یکی از آیتم های دیگر این جدول توجه کنید: امید به زندگی در زنان = ٦١/ ٤٤ سال.
آیتمی که در کشورهای اروپایی و پیشرفته غربی از میانگین ٧٠ سال، بیشتر است. در تحلیل این آیتم در افغانستان به نکات زیر خواهیم رسید: میانگین عمر زنان در افغانستان، تقریبا ٤٤ سال است. یعنی بیشتر زنان این کشور، بیشتر از ٤٥ سال عمر نمی کنند. راستی چرا چنین است؟ آیا این کم عمری و زودمیری در ژن آنهاست و یا تقدیر و سرنوشت شان این است؟! و یا شاید شانس شان همین است !
از یک نظر درست است اگر بگوییم شانس شان در این است. یعنی شانس زنده ماندن شان همین قدر است. البته شانس به معنای افسانه ای و خرافی اش مد نظر نیست. بلکه به معنای امکان برخورداری از امکانات زندگی. سوال اساسی در این زمینه این می تواند باشد که راز طول عمر در چیست؟
بشر همواره در این فکر بوده که طول عمر خود را زیاد کند. حتی می خواهد آن قدر زندگی کند که نمیرد! چون در عالم واقع نتوانست به این آرزو برسد، به اساطیر و افسانه روی آورد. اما تلاش های بشر برای ماندگاری عمر و دیر زیستن، تنها به وهم و فانتزی و افسانه پردازی خلاصه نمی شود. از سالیان بسیار دور و با استفاده از علم کیمیا (شیمی) و طب (پزشکی) کوشیده تا به این آرزوی دیرینه اش لباس واقعیت و تحقق بپوشاند و به نظرمی رسد که تا حدود بسیار زیادی هم در این راه موفق شده است. پس یک عامل اصلی طول عمر، بهداشت و پیشرفتهای پزشکی و بهداشتی است. یعنی همان عاملی که در افغانستان وضعیت نگران کننده ای دارد. زیرا وجود انواع بیماری ها و کمبود دارو و درمان و امکانات بهداشتی – بیمارستانی در این کشور علنا مشهود است. عامل دیگر در طول عمر، نوع تغذیه است. میزان و مقدار پروتئین و ویتامین ها و مواد معدنی مورد نیاز بدن در زنده ماندن و دیرمانی سلولهای بدن تاثیر بالا و تعیین کننده ای دارد. سوء تغذیه، امروزه یکی از مشکلات کشورهای فقیر به شمار می رود. افغانستان به دلیل وضعیت جنگی و فوق العاده ی اشغال شده گی اش از یک طرف و عقب ماندگی های صنعتی و کشاورزی، امکان تهیه ی غذای کافی و مناسب را ندارد. به این عوامل، مشکل جنگ و نداشتن امنیت و نداشتن دموکراسی و مدیریت کارآمد و مردمی و ده ها عامل نداشته ی دیگر را اضافه کنید تا عمق مسئله، بیشتر نمایان شود. اعتیاد، کارهای سخت و طاقت فرسا در مزارع به جای مردانی که عمدتا یا در جنگ و گریزند و یا به صورت کارگران مهاجر در کشورهای همجوار زندگی می کنند، زایمانهای پیاپی و ... دست بدست هم داده اند تا شانس زنده ماندن زنان افغانستان، ٤٤ الی ٤٥ سال باشد. البته این شانس در مردان هم در همین حدود است. ریشه اصلی این مشکل را باید در کارکردهای ضدانسانی نظام سرمایه داری و توزیع فقر ناشی از این سیستم اقتصادی جستجو کرد نه در شانس و اقبال و تقدیر و سرنوشت و ژن و تبار و توارث و ...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

ماجرای پای بریده و عروس تازه


امروز غروب، غروبی دردناک برای معصومه بود چراکه شوهرش عروسی جدید به خانه می آورد. همه برای آوردن عروس رفته بودند و او در خانه تنها نشسته بود و به گذشته فکر می کرد و حس می کرد این لحظات حتی از لحظه ی دیدن اینکه یک پایش را هم قطع کرده اند سخت تر است. چند تا از زن های فامیل داشتند همه چیز را برای آمدن عروس جدید مرتب می کردند و هر از گاهی هم تو گوش یکدیگر پچ پچ می کردند و احتمالا از بیچارگی معصومه ی 26 ساله می گفتند و همه دلشان برای معصومه می سوخت.

چند سال پیش بین معصومه و شوهرش مشاجره و دعوایی در می گیرد و شوهر معصومه، معصومه را شدیدا کتک می زند. بعد از این کتک معصومه چند روزی از جایش نمی تواند بلند شود چرا که پای او خیلی درد گرفته بوده اما بعد از گذشت چند وقت و تجویزهای خانگی خانم پیر شکسته بند محله شان معصومه بهتر می شود. از آن به بعد همیشه پای معصومه درد می کرده. او فقط مجبور به تحمل می شود چرا که شوهرش او را پیش پزشک نمی برد و همیشه در برابر درخواستهای معصومه که می گفت پایم خیلی درد می کند با توهین به او می گفت که اینقدر ناز و ادا در نیاورد تا اینکه کار به جایی می رسد که دیگر جای تحمل درد برای معصومه باقی نمی ماند و شوهرش او را به اجبار به دکتر می برد و در آنجا متوجه می شوند که استخوان پای معصومه سیاه شده و هیچ راهی جر بریدن پایش نیست و معصومه از آن به بعد یک پایش را از دست می دهد و برای همیشه عصا به دست می شود و چند سال بعد از عصا به دست شدن معصومه زمزمه های زن گرفتن دوباره ی شوهرش شروع می شود. اما معصومه اینبار دیگر نمی تواند تحمل کند و از شوهرش به دادگاه شکایت می کند اما شوهرش در آنجا به استناد به این موضوع که دیگر معصومه نمی تواند وظایف خود را در قبال خانه و او، به خوبی انجام دهد اجازه دادگاه را برای گرفتن زن دوم کسب می کند و امروز هم عروسی شوهر معصومه است.

توضیح: این نوشته ی دردناک درد دلهای معصومه برای معلم دخترش می باشد که این معلم از اقوام من بود و این درد دلها را برای من تعریف کرد و من آن را به این کلمات تبدیل کردم و او در برابر این سوالات که چرا بعد از آن دعوا نتوانسته خودش به دکتر برود و یا حتی از خانواده اش کمک بخواهد؟ چرا معصومه بعد از قطع پایش به دادگاه شکایت نبرد که شوهرش این بلا را بر سر او آورده؟ چرا دادگاه اجازه گرفتن زن دوم را می دهد؟ و یا چرا با وجود بودن زن دوم و این همه تحقیر و توهین هنوز معصومه مجبور است با شوهرش زندگی کند؟ و باز هم چرا؟ چرا؟ چرا؟ هیچ پاسخی از زبان معصومه نداشت اما او خودش (معلم دختر معصومه) هم مانند من و شما جواب این چراها را می دانست.

سارا عظیمی

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

فكر می كنید كه این زنان را برای چه از دیگران دور می كردند؟


مدتی از دیدن این صحنه که می خواهم برایتان شرح دهم می گذرد. در این مدت تمام این چیزی که می خواهم برایتان بنویسم دائما در ذهنم بود. اما انگار ذهنم می خواست به خودش بقبولاند که همچین چیزی واقعیت ندارد و چشمانم آن صحنه را اشتباهی دیده و بهم می گفت اگر بنویسی آنوقت به واقعی بودنش اعتراف کردی.
چند وقت پیش وقت برداشت محصول بود و ما صبح خیلی زود به میدانی که محل تجمع کارگران فصلی بود رفتیم تا پدرم بتواند چند کارگر برای برداشت محصول بگیرد. خیلی وقت ها از این میدان عبور می کردیم و همیشه کارگران مرد در این میدان می ایستادند چه در سرما و چه در گرما. و منتظر بودند که کسی آنها را برای کار بگیرد. در فصلهای دیگر غیر از این فصل (فصل برداشت محصول) گاهی کودکان را هم می دیدی، اما تعدادشان زیاد نبود و ١٤ یا ١٥ ساله به بالا بودند، چرا که این کارگران بیشتر برای کارهای ساختمانی یا حمل بار و یا ... به کار گرفته می شوند و چون کودکان توان کمتری دارند بنابراین تعدادشان خیلی نبود اما من آن روز صبح کودکان زیادی را در آن میدان می دیدم که سنشان از ٩ سال شروع میشد به بالا و انگار تازه آنموقع بود که می توانستی ببینی چقدر کودک بخاطر فقر خانواده هایشان مجبور به کار اجباری می شوند و کودکانی که از مدرسه رفتن هم کنار زده می شوند چرا که آنهایی که ایرانی هستند فقر و گرانی به آنها اجازه نمی دهد و آنهایی که افغانی هستند علاوه بر فقر و گرانی که گریبانگیرشان هست جواز ورود به مدرسه را هم ندارند چرا که آنها انسان بشمار نمی آیند. انسانی که جدا از تابعیتش جدا از شناسنامه اش که صادره از کجا باشد جدا از رنگ پوستش، زبانش، مذهبش ... و فقط به حق انسان بودنش آموزش و پرورش آنهم رایگانش حقش هست اما اینجا آنها افغانی هستند پس به مدرسه راه داده نمی شوند.
خلاصه داشتم می گفتم در آن میدان همچنان سوار بر ماشین منتظر ایستاده بودیم تا پدرم با کارگران بیاید که ناگهان چیزی جدید دیدم شکل جدید از کار زنان! اما این زنان خیلی دورتر از این میدان ایستاده بودند و بسختی می توانستی تمام جزئیات را ببینی و من وقتی نزدیکتر شدم توانستم همه چیز را ببینم.
دورتر و پایین تر از میدان جایی که دیگر کارگران مرد نبودند زن هایی در خم یک کوچه ایستاده بودند. زن هایی که همگی چادر سیاه بسر داشتند و با چادر نیمی از صورت خود را پوشانده بودند. از شکل چادر سر کردنشان می توانستی بفهمی که بعضی از این زنان افغانی هستند و بعضی ایرانی.
آنها هم برای کارگری به آنجا آمده بودند بیشترشان در کوچه بودند و وقتی در خیابان بودی این زنان مشخص نبودند. یک مرد سر کوچه ایستاده بود و با کارفرماها یعنی کسانی که حاضر بودند بجای مردان این زنان را بکار بگیرند سر دستمزد چانه می زد. و وقتی چانه زنیها تمام می شد به تعداد زنان مورد نظر می گفت که سوار ماشین شوند.
عجیبه! این زنان چه کار خلافی می خواستند انجام دهند که باید اینهمه دورتر از میدان در کوچه ای مخفی میشدند. تازه این کافی نبود آنها باید خود را با پارچه های سیاه بپوشانند که دیده نشوند و از همه مهمتر خود اختیاری برای حرف زدن با کارفرماهایشان را نداشتند و مشخص نبود که چقدر باید از مزد آن روزشان را بابت دلالی به آن مرد می دادند؟ و به احتمال خیلی زیاد مشخص نبود که آن مرد دلال هم باید چقدر از دلالی خود را با دیگران تقسیم می کرد که اجازه ی این همه استثمار را پیدا می کرد؟
حالا به ذهنم حق می دهید که نتواند این واقعیت های دردناک را بپذیرد؟
راه حل چیست؟
سارا عظیمی

گفت و لپ زنان کارگر


مدتها بود که دنبال کار میگشتم. در جاهای مختلف فرم پر کرده بودم اما خبری نشده بود تا اینکه خبر بهم رسید که کارخانه ی تولید مواد سلولزی احتیاج به نیرو دارد. گفتند در ساعت مقرر سر قرار حاضر شوید که با سرویس به کارخانه برویم و مصاحبه کنند. موقعی که من به سر قرار رسیدم با اینکه فکر میکردم خیلی زود رفتم چند نفر دیگر هم آنجا بودند و ظاهرا عجله آنها برای سر کار رفتن از من بیشتر بود. زنهایی که آنجا بودند تعدادی چادری و چند نفری مانتو به تن داشتند؛ با چهرهای نگران و خسته که معلوم بود مدتی را در خیابان ایستاده بودند. ساعت ٢ بعد از ظهر بود و گرمای شدید تابستان کنار آنها ایستادم و پرسیدم: شما هم برای کارخانه سلولزی آمده اید؟ گفتند بله و یک نگاهی به سر تاپای من انداختند و یکی گفت شما هم برای کار میایی و بدنبال آن سوالهایی مثل سابقه کارو میزان تحصیلات را پرسیدند. البته این سوالها را قبلا از یکدیگر هم پرسیده بودند و به این ترتیب شانس قبولی یکدیگر را حدس میزدند. یکی گفت پس من را اصلا قبول نمیکنند هم تحصیلاتم از همه کمتره وهم اینکه چاقم. با تعجب گفتم چاقی چه ربطی به کار تو داره؟ با نگرانی گفت چند جای دیگر هم که رفتم گفتند چاقی، سرعت کار کردنت کمه. و با نگرانی ادامه داد: خیلی هم محتاج کار هستم. گفتم ازدواج کردی؟ گفت، آره که ای کاش نکرده بودم. گفتم چرا؟  گفت :شوهرم معتاد بود. بیچاره شده بود. با یک بدبختی ازش طلاق گرفتم. تازه وقتی که دیگر جنازه اش باقی مانده بود دادگاه قبول کرد که معتاده و خلاصه طلاقم را گرفتم. یک دختر دارم و همه زندگیم همین بچه است. تا وقتی که زیر دست شوهرم بودم که حق نداشتم کار کنم، نمی تونست آب دماغش را بالا بکشه. ولی به من خوب زور میگفت خودش که خرجی نمیداد. خیلی همت میکرد خرج خودش را در میآورد. تازه خونه بابام هم نمیگذاشت برم. من و بچه ام یواشکی میرفتیم خونه بابام و یک لقمه غذا آنجا میخوردیم. حالا یک ساله که طلاق گرفتم و دو ماه یک جا کار کردم بیرونمون کردند. یک جا سه ماه کار کردیم دم عید شد بیرونمون کردند. وقتی هم بیکار میشم کار تو خونه میگیرم مثل غلاب بافی دم دست بلوزها و یکسری هم ترمینال برق را پیچ میکردیم، ولی پول زیادی نداره اما حالا خیلی محتاج کارم. خدا کنه من رو قبول کنند.
بابام که نداره خرج من و بچه ام رو بده. او بازنشسته راهن حالا هم که شصت سالشه باز هم کار میکنه. روزمزدی میره. ولی چون خیلی پیر شده دیگه الانها خیلی نمیبرندش. ولی چون چاه کنی بلده برای چاه کندن میبرندش. تنگه نفس هم داره کی ببینی ته چاه نفسش بگیره نتونه بالا بیاد.
درد دلهایش انقدر من را با خودش برده بود که فراموش کردم کجا هستم و برای چی اینجا ایستادیم. زن جوان دیگه که چادر نازک نسبتا قشنگی سرش بود گفت: همه بدبختی ما اینه که زن هستیم. من هم طلاق گرفتم. طلاق نگرفتن یک جور بدبختیه که نمی تونی اون زندگی رو تحمل کنی. طلاق هم بگیری راحت نیستی. دیگه میشی مثل جزامیها. هر جا بری بدجوری بهت نگاه میکنن سرکار بری دنبالت حرف میزنن که معلوم نیست کجا میره؟
زن اولی گفت ولی تو ناراحت نباش. شانس تو برای کار بیشتره. هم اینکه لاغری و هم خوشگلی. زن جوان گفت: تو هم میخواهی بگی من اهل این حرفهام. اگر اینجوری بود که نمی آمدم تو این آفتاب وایستم برای کار گرفتن.
زن  اولی گفت: ناراحت نشو؛ حالا رئیس کارخونه تا اینکه بخواهد مطمئن بشه تو اهلش نیستی چند ماه میتونی سرش رو گرم کنی و چند ماهی ازش حقوق بگیری و همه زدند زیر خنده!
دختر جوان دیگه که تا اونموقع ساکت بود گفت: حالا وضع شما خوبه، من میخواهم کار نیمه وقت بگیرم دانشجو هستم و به این شهر آمدم و باید هر جوری شده خرجم رو در بیارم.
سرویس ماشین آمد. پرسید، شما برای کارخانه ... وایستادید و همه سوار شدیم. یکی زیر لب گفت: حالا خوبه سرویس گذاشتند جاهای دیگه که میریم باید خودمون آژانس بگیریم بریم کارخونه. تا حالا چقدر پول کرایه ماشین دادم که آخرش هم کار جور نشده. حتما این یکی آدم با انصافیه که سرویس گذاشته. خدا کنه همین جا جور بشه بریم سرکار. رسیدیم به کارخانه. به نظر تازه تاسیس میآمد. محوطه سنگ ریزه بود. وارد ساختمان شدیم. جلو راهرو یک ساختمان اداری بود و بعد هم سوله بزرگی بود که قسمت تولید بود. بعد به ترتیب وارد اتاق مصاحبه شدیم. چند نفری در اتاق بودند. فرمی را پر کردیم که اسم و مشخصات و سابقه کار و تحصیلات را پرسیده بود و یکسری سوال هم شفاهی پرسیدند. بعد هم تلفن گرفتند و گفتند خبرتان میکنیم. تا چند وقت که خبری نشد بعد فهمیدیم که فقط میخواستند وام بگیرند و اصلا کارخانه شروع به کار نکرد. نمیدانم ما کجای این نمایش وام گیری "کارفرمای با انصاف" بودیم؛ چون لااقل پول سرویس ندادیم !!

فروغ هوشمند

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ماجرای دختر ٢٢ ساله و لیسانسه ای که در خانه های مردم کار می کند


در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

بحران اقتصادی ورشکستگی کارخانه ها


بحران اقتصادی، ورشکستگی کارخانه ها و بیکارسازی کارگران و تعداد زیاد جوانانی که پس از تحصیل جویای کار هستند ولی کاری برای انها پیدا نمی شود، پدیده دستفروشی و بساط کردن در پیاده رو و حاشیه میدانها را بدنبال دارد. دامنه دستفروشی از خیابانها و میدانهای شهر به ایستگاههای مترو و قطارهای آن  نیز کشیده شده است. این فروشندگان سیار در حقیقت رانده شدگان از کارهای دائمی و تعریف شده و دور شدگان از تولید هستند که برای کسب درامدهای ناچیز و گذران بخور و نمیر یک زندگی زیر خط فقر به دستفروشی روی می آورند. امروزه کمتر خیابان و میدانی در تهران است که در ساعات اولیه صبح و عمدتا در عصرها که جمعیت زیادی از سر کار بر می گردند و یا خانواده ها برای خرید از خانه ها خارج می شوند این فروشندگان بی جا و بی مکان همه جا دیده می شوند. در این میان زنان میانسال جوان و دختران خردسال نیز دیده می شوند که به فروش انواع و اقسام خرده ریز زندگی می پردازند. کالاهای دستفروشان از گیره مو لباس زیر، شال و روسری لباسهای درجه سوم چینی تا بادکنک، آدامس، تنقلات، تا تولیدات خود خانمها در خانه مثل تابلو نقاشی، انواع گل، ساندویچ و همه آن چیزهایی که بتوان فروخت و حجم زیادی هم نداشته باشد تا بتوانند راحتتر حمل و نقل کنند در گزارش های بسیاری از خبرنگاران که در این زمینه تهیه و چاپ شده، می خوانیم که بیشتر از نیمی از زنان دستفروش، سرپرست و نان آور خانواده شان هستند. این ها زنانی هستند که یا به دلایل گوناگون (و عمدتا به علت اعتیاد همسران شان و یا خرجی ندادن همسران آن ها و ...) طلاق گرفته اند و یا این که همسرانی بیکار و بیمار دارند
بنابراین علاوه بر کارکردن در خانه، مسئولیت کسب درآمد برای گذران زندگی نیز به عهده ی آن هاست که بیماری های مفاصل و واریس و درد های استخوان و در نتیجه پیری زودرس، آنها را تهدید می کند. زنان پیشه ور و دستفروش که به نوعی خوداشتغالی را با سرمایه های اندک خود در پیش گرفته اند، از هیچگونه حمایت های تامینی مانند بیمه برخوردارنیستند. البته مشکلات زیاد دیگری نیز بر سر راه این دستفروشان قرار دارد که مانع ادامه کاری آنها می شود. بزرگترین مانع سر راه آنها شهرداری و مامورین آنها هستند که به بهانه به اصطلاح سد معبر مزاحم کار این دستفروشان می شوند.
در اینجا تجربه زنی که سالهاست به همین نحو گلهای مصنوعی تولید خود را می فروشد را نقل کنم او برای امرار معاش و کمک به مخارج خانواده تولیدات خود را بساط کرده و میفروشد اما هر دفعه با مامورین شهرداری مواجه شده که مانع کارش می شوند او مجبور است دور از چشم مامورین به این کار ادامه دهد. مزاحمتهای این ماموران که اکثرا با الفاظ بسیار بدی صحبت می کنند، یکی دو تا نیست. از داد و فریاد و توهین گرفته تا مچاله و لگدکوب کردن بساط و توقیف و ضبط کالاهایی است که ارائه می شوند. جالبتر آنست که بعد از رفتن ماموران، شخصی مراجعه می کند و وعده می دهد که اگر پولی داده شود وسائل ضبط شده برگشت داده می شود و در اکثر مواقع اجناس ضبط شده، پس داده نمی شود که این یعنی بر باد رفتن همه ی دارایی آنها.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

روز جهانی کودک

به آنها سلام کردم و با تعجب به من نگاه کردند بعد گفتم اجازه میدهید از شما عکس بگیرم با تعجب بیشتری همه با هم گفتند چرا ؟ در جوابشان کمی ترس هم بود بعد من گفتم چون شما خوشگلید همگی خندیدند و گفتند ولی ما که خوشگل نیستیم گفتم چرا به نظر من شما خیلی خوشگلید واز ته دل شروع به خندیدن کردند روز جهانی کودک برای این کودکان چه معنی دارد ؟

دستان کودکانه ای که با خرده شیشه ها خط خطی شده اند

اصفهان - خبرگزاری مهر: جاده اصفهان - خمینی شهر را که بروی می‌توانی کارگاههای شیشه گری را ببینی کارگاه‌هایی که به ردیف کنار هم جا خوش کرده اند، آنجا که دستان کودکانه ای با خرده شیشه ها خط خطی شده اند، جایی در حاشیه اصفهان. به گزارش خبرنگار مهر در اصفهان، حالا مدتهاست این اماکن برای ساختن شیشه‌های مختلف که یا در بلندای یک ویترین قرارمی گیرد یا در گوشه مغازه ای خودنمایی می‌کنند

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

گشتی کوتاه درآمارهای رسمی (1)

هیچ حرف و تئوری ونظریه ای گویاترورساتر از آمار نیست. البته اگرآمار ها

بصورت اعداد و ارقام خام باشند ، ارزش چندانی ندارند. اعداد و ارقام

آماری که " داده های خام " نامیده

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

در اخبار میشنویم

در اخبار میشنویم که یک هفته دیگر رسیدگی نهایی اجرای حکم برای سکینه آشتیانی زنی که دیگر کمتر کسی در دنیا نام او را نشنیده است به تعویق میافتد و این یعنی یک هفته دیگر میتواند نفس بکشد هرچند که بودن در چنین انتظاری که لحظه ها و روزها به شمارش بیافتد کمتر از مرگ نیست و نگاهش همچنان نگران است آیا هفته ی دیگر چه خواهد شد ؟ آیا میتواند فرزندانش را دوباره بدور از سایه هولناک مرگ در آغوش کشد ؟ و همراه او دختر و پسر سکینه نیز روزها را میشمارند آیا مادر از این کابوس هولناک باز خواهد گشت؟ و انسانهای بسیاری روزها و لحظه ها را میشمارند آیا زخمی دیگر بر پیکر جامعه انسانی فرود خواهد آمد؟ باور کردنی نیست در عصری که بشر قادر است بسیاری از شگفتیهای طبیعت را در مهار دستهایش آورد و دست به فضای لایتناهی برد چشمها به سوی نگاه زنی باشد که در انتظار مرگی است دردناک که نه از سر بیماری ویا پیری و یا حتی اتفاق بلکه در انتظار اجرای حکم مرگ دولتی است باور کردنی نیست هنوز در قرن بیست و یک کشتن انسان یک قانون باشد و انسانهای زیادی در انتظار چنین مرگی باشند اما امروز چشمهای بسیاری در سراسر دنیا به غم چشمهای سکینه دوخته شده است و چهره ی او در ذهن انسانهای بیشماری حک شده است انسانهایی که اینبار نمیخواهند معمای بمب اتمی را پیدا کنند و یا بدنبال ساختن سلاحهای کشتار جمعی باشند بلکه اراده انسانهایی با رنگ پوستهایی متفاوت و با زبانهای مختلف و در سرزمینهای دور و نزدیک معطوف به سرنوشت زنی شد ه است زنی به نام سکینه محمدی آشتیانی که میخواهد امید زندگی در کنار فرزندانش را باز یابد در صد ها شهر دنیا انسانهایی صمیمانه زندگی را برای سکینه فریاد زدند و
این قدمها و فریادها ست که هفته های زندگی سکینه را میسازد و این تنها هفته های زندگی سکینه نیست که ساخته میشود این گامهایی است که زندگی را برای همه کسانیکه در چنین شرایطی به انتظار مرگ نشسته اند به
ارمغان می آورد چرا که این فریاد ها اراده کرده اند تا سایه مرگ دولتی را تحت تمام عناوین اعدام و سنگسار و ....غیره را از ورطه زندگی بشری بدور اندازند تا دیگر شاهد هیچ نوع اعدامی در زندگی انسانها در سراسر دنیا نباشیم و بختک
مرگ را برای همیشه از قوانین جوامع انسانی بدور اندازیم
اعدام نه سنگسار نه زنده باد زندگی

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

زندگی نازنین 18 ساله از زبان خودش

اسمم نازنین، 18 سالمه با یه دنیا غم تو دلم که نمیدونم از کجا شروع کنم وقتی که 7 سالم بود مامان و بابام از هم طلاق گرفتند بابام معتاد بود اذیت میکرد به خاطر این مامانم طلاق گرفت ما 5 تا بچه ایم از 7 سالگی همه بهم میگفتند که تو بچه ی طلاقی یادمه که حتی نون نداشتیم بخوریم بابام هیچ جوره خرج ما رو نمیداد داشت ولی براش اهمیت نداشت که ما گشنه ایم یا نه! مجبور شدیم بریم تو یه مدرسه زندگی کنیم مامانم اونجا مستخدم بود خیلی واسم سخت بود تا با بچه های دیگه دعوام میشد همش مستخدم بودن مامانم رو توسرم میزدن یادمه یه بار مامانم به بچه های دیگه گفت که دختر من از شما هیچی کم نداره همیشه مامانم ناراحت بود از رفتار آدم های دیگه چشماش پراز اشک بود وقتی دید که همه ی بچه ها ما رو اذیت میکنند و تحقیر. دنبال یه کار دیگه گشت که بالاخره تو کارخونه که کارشم خیلی سخت بود کار پیدا کرد از مدرسه رفتیم همه ی ما راضی بودیم ولی مامانم همیشه خسته بود به خاطر این که مخارج زندگی تامین بشه مجبور بود که دوشیفت کار کنه وقتی که 11 سالم بود با داداشم میرفتیم شانسی میفروختیم تا یه پولی در بیاریم تا واسه خودمون بتونیم کیف وکفش بخریم از بس که یه مانتو پوشیده بودم ومدرسه رفته بودم یه روز ناظم صدام زد گفت:نازنین بیا دفتر وقتی رفتم یه مانتو، یه کفش و یه شلوار بهم داد گفت از این به بعد اینارو بپوش بیا مدرسه مامانم که از سر کار اومد وقتی بهش نشون دادم خیلی ناراحت شد و گریه کرد منم با سن کم همه ی موضوع رو درک کردم و شروع کردم به گریه کردن. چند سالی به این منوال گذشت تا 16 ساله شدم که مامانم خواست ازدواج کنه اونم با چه مردی یه عوضی! مجبور شدم برم پیش بابام که منو قبول نکرد و گفت این 12 سال کجا بودی برو پیش مامانت. موندم چه کار کنم! اومدم بیرون رفتم تهران خونه عموم ولی اونجا هم هر کاری میکردم همه غر میزدند همش شرمنده بودم که مزاحمم یه روز که توشهربازی بودم سوار ترن هوای شدم همه جیغ میزدند من فقط به روبه رو نگاه میکردم که دختر بغل دستیم گفت چیه چرا انقدر پکری منم که دلم پر بود واسش درد دل کردم که اونم گفت منم یه زندگی مشابه تو دارم ولی تنها زندگی میکنم یه مدت با اون زندگی کردم با هم اومدیم شهرستانی که من توش بزدگ شده بودم چند روزی خونه مادر بزرگم بودم که همه اونجا آخم و تخم میکردند شبنم گفت اینجوری نمیشه بیا خونه بگیریم خونه گرفتیم تو شهرستان یه سه ماهی اینجا بودیم که داداشم نذاشت ما با هم باشیم گفت بیا پیش من. تازه مامانم فهمید من آواره شدم اومد سراغم منو برد خونه ی خودش چه خونه ای! پاتوق بود همش آدم های جورواجور میومدن و میرفتن شیره کش خونه بود بالاخره یه دوسالی هم با هر بدبختی بود گذروندم. الان مامانم از شوهرش طلاق گرفته و داداشم هم یه ذره عاقل شده یه خونه گرفتیم همه با هم هستیم. راستی یادم رفت بگم خواهرم ازدواج کرده یه بچه ی 3 ساله داره زیاد میونم باهاش خوب نیست ولی خوشحالم که اون حداقل زندگی نسبتا خوبی داره .از عاشق شدنم بگم از 12 سالگی به یه پسری دل بستم به اسم سجاد الان 6 ساله که باهاشم ولی چه بودنی! به خاطر شرایط خانواده ولم کرد رفت یعنی باعث و بانیش شوهر مامانم بود که زیر گوشش خوند این دختر معتاده در حالی که من حتی لب به سیگارم نزدم به خاطر این که غمه غصه هام رو فراموش کنم با پسرای زیادی دوست شدم ولی سجاد رو دوست دارم که اونم به خاطر حرف اینو اون از دست دادم دیگه به آینده اصلا امیدی ندارم هر چی که خواستگار واسم میاد تا اوضاع زندگیم رو میفهمند دیگه ازشون خبری نمیشه .من تمام فکرم پیش سجاد و می خوام باهاش باشم نمیدونم چه طوری حرف مردم رو جمع کنم وبهش ثابت کنم که اونی نیستم که تو فکر میکنی دوستام میگن ولش کن اون به درد تو نمیخوره یه آدم دهن بینه مثل بیشتر مردها ولی هنوز فکرش از ذهنم بیرون نمیره نمیدونم آینده ام چی میشه رفتم سر کار ولی اونجا تا فهمیدن اوضاع زندگیم چه جوریه همش خواستن که ازم سو استفاده کنند الان یه ذره اوضاع مالی خانواده ام خوب شده داداشم کار میکنه مامانم مغازه باز کرده و با این که مامانم سعی میکنه هیچی واسم کم نذاره ولی باز کم بودهای زندگی بر طرف نمیشه. با وجود اینکه الان نسبت به قبل زندگیم بهتر شده اما انگار تو هرکاری کنی بازم نمی تونی روی آرامش رو ببینی اخیرا بابام تو یه درگیری یه نفررو هول داده و اون شخص ضربه مغزی شد وفوت کردالان بابام تو زندان و با وجود اینکه در حقم خیلی بد کرد اما دوستش دارم نگرانشم و نمیدونم که چه حکمی براش میبرن ولی امیدوارم که قصاص نباشه چون دوست دارم دوباره همه با هم زندگی کنیم. دوست دارم دست بابامو بگیرم با هم بریم بیرون یعنی میشه !؟

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

زنده باد برابری

كدام خانواده
خانواده ای که دغدغه اصلی اش تامین معاش روزمره است و بعد از ماهها بیکاری یا عدم دریافت حقوقش دیگر رمقی برایش نمانده است خانواده ای که در نزدیکی شروع سال تحصیلی شاید دیگر قادر به فرستادن فرزندانش به مدرسه نباشد و فرزندان اونیز باید به لیست کودکانی که امسال ترک تحصیل میکند اضافه شود خانواده ای که کودکانش از سنین 6- 5 سالگی در واقع باید به مشاغل پادویی مغازه و کار خیابانی گسیل شود تا بتواند کمک خرج باشد خانواده ای که در آتش اعتیاد میسوزد و زنانش برای تامین معاش روزمره شان به تن فروشی کشیده شده اند خانواده ای که دختر و پسر بیکار انگیزه و امید ی برای آینده ندارند
خا نواده ای که برای تامین مالی در نوبت فروش کلیه هستند خانواده ای که سالهاست بی مسکنی و عدم وجود سر پناه مناسب و هزینه سنگین اجاره خانه کمر آن را خم کرده ست خانواده ای که دختر دانشجویش برای تهیه هزینه تحصیلی دانشگاهش باید به
هزار جور سوئ استفاده جنسی تن بدهد و پسردانشجو شبها به جمع آوری زباله بپردازد خانواده ای که بدلیل نبود هرگونه شادی و نشاط ان را به محیط جنجال عصبی افراد تبدیل کرده است این توصیف وضعیت بیشتر خانواده ها در ایران است و هر روز آمار و ارقام منتشر شده از مراکز امار دولتی گویای این واقعیت تلخ در جامعه ما می باشد و در این شرایط طرح لایحه باصطلاح حمایت از خانواده معلوم نیست از کدام نوع خانواده هایی که مطرح هستند قرار است حمایت کند با دیدن موضوعات این لایحه بیشتر تصور خانواده ای به نظر میاید که سرپرست خانواده که مرد است مانند اربابان باید امورات حرمسرایش را رتق و فتق کند و در این میان احتیاج به رفع موانع قانونی برای کسترش امار زنان تحت سیطره اش را دارد و همینطور باید از شر طرح مبالغ مهریه به صورت معقول و غیر معقول آن خلاص شود تا مبادا یکی از این بردگان جنسی بخواهد احیانا به طریقی موی دماغش شود وادعای مبلغی را در برابر بردگیش داشته باشد اما براستی تصور این نوع از خانواده تا چه اندازه میتواند در آمار واقعی جامعه امروز ما واقعیت داشته باشد و چه ضرورتی باعث میشود این لایحه به عنوان قانون در این شرایط مطرح شود جز اینکه طرح چنین قوانینی تنها به این دلیل است که زنان جامعه را بیش ازپیش به ورطه بردگی مطلق جنسی سوق دهند و از آنها به عنوان کالا هایی مصرفی سخن بگویند که بر سر انواع مالکیت آنها و چگونگی مبادله کردنشان وقیمت گذاری بر سر آنها لایحه تصویب میکنند و این نشان دهنده فاصله بی نهایت بین سطح توقع و خواست و مطالبات زنان
آگاه جامعه امروز ما که برابری بیقیدو شرط بین زنان و مردان در تمامی شئونات زندگی است با قوانین جاری در آن میباشد وطرح چنین قوانینی نه تنها توهین به هویت انسانی زنان است بلکه توهین به حرمت انسانی همه انسانهای آزاد اندیش میباشد چرا که در این تفکرات مردان نیز از داشتن یک زندگی انسانی مملو از عشق و حرمت انسانی به دور فرض میشوند مردانی که همسران آنها تنها کالاهای جنسی فرض شوند هرگز در چارچوبه یک زندگی در شان انسان امروز قرن بیست و یک نمیباشند
پس باید همه زنان و مردان برای داشتن یک زندگی همراه با حرمت و هویت انسانی مبارزه کنند .

زنده باد برابری زن و مرد

در اتاق عدالت

بغض گلومو فشار می داد و با وجود اینکه اشکام روی گونه هام بود اما از بغضم کم نمیشد وهر لحظه دردی که تو گلوم احساس می کردم بیشتر می شد روی مبل نشسته بودم زانوهامو بغل کرده بودم و به دیوار روبروم خیره شده بودم آب سماور جوش آمده بود و تو سر خودش میزد اما توانی در خودم نمی دیدم که تا آشپزخونه برم و سماور را خاموش کنم چند لحظه قبلش بدترین چیزی که برای یک زن در زندگی مشترکش روی سرش خراب می شود روی سرم خراب شده بود و خیلی اتفاقی متوجه شده بودم که شوهرم با زنی دیگر رابطه دارد یعنی تا بحال یک مرد بوده برای دو زن شایدم بیشتر،نمی دانم!
یکی از این زنان من بودم مادر بچه اش،بچه ام و زن قانونی که اسمم تو شناسنامه اش هست و همه می دانند و مخفیانه نیست پس قابل قبول است مهم دانستن دیگران هست و اگر غیر از من زن دیگری هم علنی شود او هم قبول می شود هم جامعه برای این مرد این زن را می پذیرد و هم قانون اجازه می دهد که زن دوم یا زن سوم یا زن چهارم...اسمشان در شناسنامه ی شوهرم بیاید.
اسم من تو شناسنامه ی این مرد هست اما عشقم در دلش نیست همه می دونند که من زنشم اما همه نمی دونند که عاشقم نیست و قلبش برای من نمی تپد خوب اگر هم بدونند اتفاقی نمی افتد این زن نشد یکی دیگه اون یکی نشد بازم یکی دیگه... تو جامعه ریخته زن اون چه که زیاده زنه و کافیه مردها لب تر کنند اونموقع صد تا زن هست که برای مردها ردیف می شه خدا را هزار مرتبه شکر که از نظر شرع و عرف و قانون هم هیچ ایرادی نیست پس زن اول،زن دوم،زن سوم...
احساس می کنم تحقیر شدم احساس می کنم خورد شدم و از همه بدتر اینکه کاری از دستم برنمی یاد کجا برم؟ به کی بگم؟ هر جا که برم یا به هر کی بگم در جواب چی می شنوم:
خوب مرده حتما تقصیر خودت بوده که مردت جای دیگه رفته ،ایراد از خودته.
خیلی وقتها شاهد این بودم که زنی،شوهرش دنبال زن دیگری رفته بوده و باران سرزنش بر سر این زن می بارید که خودت مقصر بودی به خودت نرسیدی از صبح تا شب فکر پختن،شستن و رفت و روب خونه وبچه ها بودی واز خودت غافل شدی خوب مرد دیگه،زن های دیگرو می بینه و اونوقت تو رو می بینه معلومه که می افته دنبال زنهای دیگه.
اون زن ازآن به بعد شروع می کند به رنگ کردن موهاش و... و در کل تلاش می کند که جذاب به نظر بیاید و اونموقع وقتی این زن را می بینی متاسف می شوی و دلت برای او میسوزد و هیچ جذابیتی در این زن نمی بیینی چون این زن قلبش شکسته وهر چه بکند این قلب شکسته و روح آزرده اجازه نمی دهد ظاهری زیبا داشته باشد چراکه قلب و روح زیباست که ظاهری زیبا را برای آدمها به ارمغان می آورد و این زن از درون داغون است پس این نصیحت ها و راه حلها کارساز نخواهد بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم من هم یکی از این زنان بشوم. فکرش را هم نمی کردم!
به دادگاه می روم:
من:اعتراض وفکر می کنم حق با من است پس معترض ،شاکی، محتاج همدردی...
آقای قاضی:خانم زن دوم یا سوم یا...برای مرد قانونی است و شما نمی توانید شاکی و معترض باشید و فقط وقتی می توانید شکایت کنید که این مرد عدالت را بین شما زن ها رعایت نکند.آیا شوهر شما بین شما و زن دومش عدالت را رعایت نکرده است؟
من:نمی دانم! آقای قاضی تازه زن دوم گرفته و ما هنوزبا هم یعنی سه نفری(من-شوهرم-زن دوم) زندگی نکردیم که من متوجه عدالت این مرد بشوم.
آقای قاضی:پس بروید زندگی کنید هر وقت این مرد عدالت را رعایت نکرد برگردید و شکایت کنید.
من: حاج آقا عدالت یعنی چی؟ این مرد من رو خورد کرده داغون شدم تحقیر شدم...
آقای قاضی: خانم بیشتراز این وقت دادگاه را نگیرید بفرمائید! بفرمائید!
من:آقای قاضی یعنی گوره بابای من گوره بابای احساسم-قلبم-شخصیتم...من،روحم احساسم وشخصیتم لگدمال شده...
آقای قاضی به دستیارش اشاره می کند واو من را از اتاق بیرون می کند از اتاق که بیرونم کردند می یام تو راهرو وهاجو واج به آدمای اطرافم نگاه می کنم و می گم چی شد؟
شوهرم می یاد و می گه برمی گردی خونه مثل بچه ی آدم و صدات هم در نمی یاد! همینه که هست می خوای بخواه نمی خوای هم هری.
چکار می توانم بکنم قانون پشت این مرد است نه من!
آن مرد پیروزمندانه جلو می افتد و سینه سپر می کند و لبخند به لب میرود و من شکست خورده،تحقیرشده و خورد شده به دنبال او راه می افتم البته من که نه، جسمم،یک مرده ی متحرک. چون احساسم،روحم و شخصیتم زمانی که از اتاق قاضی(اتاق عدالت!) بیرون شدم مرد و جسم من را برای همیشه ترک کرد.




تن فروشی

او داشت با شادی از اینکه فردا باید به دیدن دوست پسرش برود سخن میگفت ازاینکه فردا حتما یک کادویی مهم خواهد گرفت دوست پسری که زن و بچه دارد واو دختری مجرد است .
پرسیدم خوشحالی ؟
گفت :اره خیلی گفتم :برای چه خوشحالی چونکه دوست پسرت را میبینی ؟
گفت نه چون کادو میگیرم چون گفته اگر سر قرار بروم من را سورپرایز میکند حتما برایم چیز خوبی خریده
گفتم یعنی خودش را دوست نداری ؟
گفت: نه
انچنان در چشمهایش برق شادی بود که دلم نمی آمد با حرفهای نصیحت گونه شادیش را خراب کنم فقط گفتم چطور میتوانی به کسی که واقعا دوستش نداری ابراز احساسات کنی برای چه؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:اگر او نبود معلوم نبود سرنوشتم چگونه میشد هروقتی برام یک چیز هایی میخره مثل مانتو شلوار و کیف و خرت و پرت و کمی هم پول بهم میدهد .
و ادامه داد پدرم معتاد است و تنها میتواند بسختی خرج مواد خودش را دربیاورد بعضی وقتها که کم می آورد من و مادرم را به باد کتک میگیرد که اگرجایی پولی پنهان داریم به او بدهیم .
گفتم اساسا خرج خانه از کجا میآید ؟
گفت تحت پوشش کمیته امداد هستیم ماهی 40 هزار تومان میدهند برادرم هم یک مقداری کمک میکند
پرسیدم آنوقت دوست پسرت در مقابل کادوها و پولی که به تو میدهد توقعی از تو ندارد ؟
گفت :مگه میشه کسی در این دوره زمونه بدون چشم داشت به کسی کمکی کنه خلاصه من هم تا حدی خودم را در اختیارش میگذارم .
در حالیکه این جملات را میگفت چهره اش حالت خاصی داشت نمیدانم خنده بود یا دردی که با خند ه ای پنهانش میکرد .
گفتم : چرا برای خودت و بدنت و احساساتت بهایی قرار میدهی تو باید احساساتت را به بهای عشق مبادله کنی پوزخندی زد و گفت :چه حرفهای قشنگی میزنی ولی من امروز میخواهم زندگی کنم و برای زندگی پول لازم دارم دلم نمی خواهد همیشه مثل بدبختها زندگی کنم من هم مثل همه دخترای هم سن و سالم دلم می خواهد لباس نو داشته باشم تازه مد هم باشه دلم میخواهد یک گوشی مو بایل قشنگ داشته باشم (در حالیکه دردستش گوشی بسیار کهنه و قدیمی بود )دلم نمی خواهد تو خیابون که راه میروم
هر کسی از کنارم رد بشه دلش به حالم بسوزه تازه اگر بخواهم عشقی هم داشته باشم کی به یک دختر کهنه پوش ورده خارج نگاه میکنه اونوقت هیچکس محل بهت نمیده .من نمی خواهم مثل مادرم زندگی کنم اون زن بدبختیه 50 سالش هم نشده بیا ببین مثل 60 -70 ساله ها می مونه تمام زندگیشو با یک مرد معتاد که هیچی از احساسا ت و زندگی براش نمونده سر کرد ولی به قول خودش نجابتشو حفظ کرد مثلا بهش جایزه دادند دلش خوشه که آبرو داری کرد خوب چی نصیبش شده او یک روز هم روی خوشبختی رو ندیده .

امروز موضوع تن فروشی در ایران ابعاد بسیار گسترده ای دارد شاید اگر روزی به موضوع تن فروشی فکر میکردیم تنها زنانی را تصور میکردیم که برای لقمه نانی که خود یا فرزندانشان را از گرسنگی نجات دهند دست به این کار میزنند و در این صورت جامعه به آنها به عنوان قربانی با دید اغماض بیشتری نگاه میکرد اما امروز ابعاد این موضوع بسیار فراتر رفته است دخترانی از سنین 12 -13سالگی برای داشتن برخی ملزومات زندگی امروزی و داشتن یک زندگی مرفه تردست به نوعی تن فروشی میزنند و معمولا با مردان متاهلی که از وضعیت مالی نسبتا خوبی برخوردار باشند دوست میشوند و در این رابطه دوستی با داشتن توقعاتی مالی اندک مورد سوء استفاده های جنسی قرار میگیرند .دختران و زنانی که میدانند در زندگی روزمره شان هرگز به برخی ملزومات بدیهی زندگی دست نخواهند یافت پس برای یک زندگی تنها کمی بهتر و داشتن ملزومات رفاهی مثل موبایل لباس مناسب و..وگاهی با آرزوی دور دست داشتن یک اتومبیل دست به تن فروشی میزنند.
دختر جوانی در این ارتباط میگفت :تا کی حسرت همه چیز را در این دنیا داشته باشم چند سالی که جوان هستم کار میکنم تا حداقل در میانسالی زندگی بهتری را برای خودم ساخته باشم .والبته در بیشتر مواقع سرنوشت آنها چندان مشخص نیست معمولا بعد از چند سالی که در یک شهر یا محله باشند مجبور به ترک محل زندگی خود میشوند وخدا میداند که نهایتا به چه جور زندگی دست یافته اند.



۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

کودکان محکوم

در کنار خیابان زنی با کودکی حدود 3-4 ساله روی زمین در آفتاب نشسته بود و کاسه ای کنارش بود و هر عابری که رد میشد در خواست کمک میکرد. کودک درروی زمین داغ غلت میخوردومعلوم نبود چند ساعت از روز را باید در تیغ آفتاب بگذراند و در این میان زن عابری حدود 40-50 ساله به زن نزدیک شدو به او گفت چرا در این قسمت که آفتاب هست نشسته ای برو حداقل در سایه بشین و زن گفت تو چکار داری اگر کمک نمیکنی برو و عابر عصبانی شد که به این بچه رحم کن این چه گناهی کرده که تو او را به دنیا آورده ای مگه خودت اورا به دنیا نیاوردی چرا دلت برایش نمی سوزد اصلا چه را وقتی نمی
تونستی نگه داری بچه بدنیا آوردی و پی در پی او را به باد محاکمه کشیده بود.
خلاصه دعوایی بین آنها در گرفت و زن عابر گفت من الان زنگ میزنم 110بیاید شما را از اینجا ببرد و شروع کرد به تلفن زدن وگفت بیایید اینها را جمع کنید و ادرس محل را داد. من نزدیک عابر رفتم و گفتم چرا اینقدر عصبانی هستی و گفت من پاهایم کشش نمیکند از کنار این صحنه براحتی بگذرم این بچه چرا باید توی این آفتاب وگرما که هر آدم بزرگسالی را کلافه میکند بشیند و مادرش مسئول این وضعیت است الان هم از اینجا نمیرم ببینم که 110 میاد یانه ؟من به او گفتم آن زن برای اینکه جلب ترحم بیشتری کند و در جایی بشیند که عابرین بیشتری از آنجا عبور کنند اینکار را میکند و البته که در چنین جامعه ای که آنقدر ناامن و خشن است که هیچ ارگانی به داد خود این زنان نمیرسد طبیعی است که او هم رفتار بهتری با فرزندش نخواهد داشت چه بسا که این زنان در طی زندگیشان بویی از رفاه و بهداشت و آرامش ندیده اند که بخواهند درک کنند که باید کودکان از وضعیت بهتری برخوردار باشندو درواقع معلوم نیست خودشان چه کودکی را پشت سر گذاشته اند و مسئولیت این وضعیت متوجه خود افراد نیست زمانی میتوان به این زن و طریقه نگهداری از کودکش گله کرد که قوانین رفاه اجتماعی داشته باشیم که به همه زنان سرپرست خانواده حقوق مکفی و محل مناسب برای زندگی داده شود و قوانین حمایت از کودکان را داشته باشیم و به جای طرح کنترل رعایت حجاب ! برای رسیدگی و کنترل شرایط زندگی کودکان ارگانهایی را داشته باشیم و اجازه داده نشود هیچ کس به حقوق کودکان دست اندازی کند در جامعه ای که نرخ کلیه و باقی اندامهای بدن انسان را بر روی در و دیوار
تبلیغ میکنند میتوان تصور کرد که نرخ خود این کودکان چه اندازه باشد و در انجا از سهیلا قدیری یاد کردم که به قول خودش مادرش سنگ بود و پدرش باران که دست آخر به دست قوانینی که خود مسبب وضعیت او بود ند اعدام شد عابر که به حرفهای من گوش میکرد گفت راست میگویی خبر اعدام سهیلا راشنیدم و برایش بسیار گریستم البته 110 نیامد اما آن زن از ترس اینکه مورد تعرض قرار گیرد با کودکش ازآنجا رفت و من از زن عابر خداحافظی کردم.
 به امید داشتن دنیای زیباتر وبهتری برای همه انسانها بخصوص همه کودکان


۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

فقر و تن فروشی

ندای زن:شما چند ساله هستید؟ 17 ساله هستم.
ندای زن:از وضعیت خانوادگیتان و اوضاع شغلی و مالی پدر و مادرتان بگویید.
پدرم را بخاطر حمل مواد مخدر گرفتند و برایش حبس ابد دادند و مادرم معتاد است و خواهر و برادری هم ندارم وقتی پدرم زندان افتاد مدتی با مادرم در خانه ی پدربزرگم زندگی کردیم اما من نتوانستم آنجا بمانم و به خانه ی عمه ام رفتم که در آنجا شوهرعمه ام به من پیشنهاد داد که صیغه اش بشوم که من قبول نکردم و از آنجا به خانه ی دوستم رفتم و بعد از مدتی خانه ای با پسر دایی و دختر دایی ام گرفتیم و بعد از چند ماهی مجبور به ترک آنجا شدم و الان با مادرم در خانه ای که اجاره کردیم زندگی می کنم.
ندای زن: آیا هرگز عاشق شده اید؟
بله بارها عاشق شده ام.
ندای زن: آیا ازدواج کرده اید یا با کسی دوست بوده اید؟
دوست،دوست که با خیلی ها دوست بودم اما ازدواج نه البته برای یک ماه صیغه ی مردی بودم.
ندای زن: دوستی شما برای عشق بوده یا مسائل مالی؟ اگر عشق بوده است چه آرزویی داشته اید و اگر مسائل مالی بوده است چقدر توانستید مشکلات مالیتان را از این طریق حل کنید؟
به جز دو نفر که واقعا عاشق آنها بودم و آرزوی زندگی کردن با آنها را داشتم بقیه دوستی هام برای مسائل مالی بوده وآن یک ماهی که صیغه ی آن مرد بودم قرارمان این بود که من یک ماه صیغه ی آن مرد باشم و با او در خانه ای که تهیه کرده بود بمانم واو در عوض دو ملیون پول به من بدهد که من توانستم با آن دو ملیون پول پیش خانه ای را بدهم و الان همراه با مادرم در آن خانه ی اجاره ای زندگی می کنم.
ندای زن: از اینکه مجبور باشید برای گذران مالی جسمتان را در اختیار کسی قرار دهید چه احساسی دارید؟
راستش گاهی اوقات برایم فرقی نمی کند و فقط به آن پولی که بابت این موضوع بدست میاورم فکر می کنم و گاهی اوقات آنقدر ناراحت می شوم که رابطه ام را با آن پسر تمام میکنم مثلا چند وقت پیش ها با پسری دوست شدم و سر اینکه من اگر او را در بازی پاسور بردم برایم لباس بخرد شرط بندی کردم وقتی من بردم و از او خواستم که به شرطمان عمل کند از من خواست که با او به خانه اش بروم بعد او به قولش عمل می کند و من با وجود اینکه بارها این اتفاق افتاده بود در رابطه هام با مردان دیگر. اما این دفعه زدم زیر همه چیز و دوستیم را با آن پسر تمام کردم.
ندای زن: تا بحال در این روابط دچار دردسر یا مشکلاتی شده اید؟
بله مدتی که در خانه ی پسر دایی ام زندگی می کردم وقتی او متوجه روابطم شد من را از خانه اش بیرون کرد.
ندای زن:کسی به شما صدمه رسانده است و با شما چه رفتاری دارند؟
خوب همه من را به چشم دختر بدی می بینند و گاهی اوقات فکر می کنم با هر آدمی که برخورد می کنم آن شخص فقط جسم من را می بیند نه روحم را نه احساسم را واین حس خیلی دردناکه که همه ی آدمای اطرافت تو رو بخاطر جسمت بخواهند نه خود واقعی ات و آن دو پسری که عاشق شان بودم وقتی از روابط قبلی ام آگاه شدند من را رها کردند.
ندای زن: آیا کسی خواسته از شما سوءاستفاده کند وازشما باج بگیرد؟
از نظر سوءاستفاده بله خیلی این اتفاق برایم می افتد همین که میفهمند دختری تنها هستم بدون خانواده واحتیاج مالی دارم به تنها چیزی که فکر می کنند سوءاستفاده از من هست. یکدفعه تصمیم گرفتم که دیگر دست از این روابط بکشم ودر جایی کار کنم بنابراین در یک سیسمونی فروشی به عنوان فروشنده مشغول به کار شدم روز اول خیلی عالی بود و من خوشحال بودم که شاید دارد زندگی ام تغییر می کند اما روز دوم صاحب مغازه خواست که با او رابطه داشته باشم و وقتی قبول نکردم اخراجم کرد.
از نظر باج گرفتن هم بله گاهی اوقات که پلیس من را با پسری گرفته برای اینکه بابت این موضوع من را فردا صبحش به دادگاه نفرستند از من خواستند که با آنها هم رابطه داشته باشم.
ندای زن:اطرافیان خودتان با شما چه رفتاری دارند و بابت این رابطه هایتان شما را سرزنش نمی کنند؟
اطرافیانم همیشه سرزنش می کنند اما کمکی به من نمی کنند که از این وضعیت نجات پیدا کنم و الان مدتهاست که دیگر سراغی از من نمی گیرند.
ندای زن: هیچ وقت دوست داشتید ادامه تحصیل بدهید و علاقه به چه شغلی داشتید؟
بله درس خواندن را خیلی دوست داشتم و الان هم در دبیرستان بزرگسالان درس می خوانم اگر چه بخاطر این همه مشکل هیچ وقت تمرکز کافی برای موفق شدن در درسهایم را نداشتم با اینحال درس را رها نکردم و همیشه دوست داشتم در زمینه نقاشی و گرافیک مشغول به کار شوم.
ندای زن: به آینده فکر کرده اید و چه تصوری از آینده دارید وچه آرزویی برای آینده دارید؟
به آینده بله، خیلی فکر می کنم و همیشه کلی نقشه می کشم که همه چیز را عوض کنم و بتوانم جور دیگری زندگی کنم اما هر چه می کنم و به هر دری میزنم همه ی درها بسته است شما فکر کنید دختری 17 ساله هستید که تنهایی باید در خیابانها خرج خود و مادر معتادتان را در بیاورید چه کار می توانید بکنید راستش فکر می کنم اگر اینطور پیش بروم آینده ای تاریک همراه با بیماری درانتظارم باشد مگر اینکه همه چیز تغییرکند.
و آرزو که اول دلم می خواست چنین پدر و مادری نداشتم ومن هم مانند همه ی همسالانم یک زندگی معمولی و خوب و امن داشتم و اگر فکر کنیم حالا که اینطوراست بنابراین دلم می خواهد روزی برسد که جامعه از من حمایت کند و کمک کند پدر و مادرم به زندگی برگردند ومن هم به زندگی پرازامنیت ورفاه که حقم هست برگردم.

 

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

عکس با حجاب

دخترک شش ساله برای جشن پایان دوره پیش دبستانی که از طرف مدرسه تدارک دیده شده بود با شوق و ذوق حاضر میشد که به عکاسی برود.مدیر مدرسه گفته بود باید یک عکس با لباس فرم و مقنعه بگیرند .دخترک سعی میکرد لباس قشنگی بپوشد و از مادرش میخواست که نظر بدهد که چه طوری زیبا تر میشود هر چه مادرش میگفت که باید با لباس روپوش ومقنعه عکس بگیرد متوجه معنی حر فهای مادرش نمیشد.
دخترک میگفت:" وقتی میخواهند از من عکس بگیرند باید لباس خوشگل تنم باشه"مادر واقعا دلش نمی آمد شوق و ذوقی که دخترش داشت را خراب کند پس موهایش را شانه زد و قسمتی از موهایش را با گیره قشنگی بست و باقی موهایش
را بر روی شانه هایش ریخت این مدل مو را دخترش خیلی دوست داشت و احساس خوبی میکرد .
دخترک با پوشیدن لباس مورد علاقه اش که تاپ دوبنده ای بود و مدل موهایی که دوست داشت احساس رضایت میکرد مثل اینکه در این حالت اعتماد به نفس بیشتری داشت قدمهایش را شمرده برمیداشت و سعی میکرد رفتار خانمهای بزرگ را داشته باشد بعد وقتی کوله کوچکش را بر پشتش انداخت به مادرش گفت :"من حاضرم بریم "
مادر از دیدن احساسات زیبای دخترش خوشحال بود مانتو و مقنعه دخترک را درکیفش گذاشت و با خوشحالی به عکاسی رفتند .
در عکاسی وقتی مادر به دخترک گفت باید مانتو مدرسه را بپوشد و مقنعه برسرش بگذارد دخترک با ناراحتی گفت:" نه موهایم خراب میشود من نمی خواهم بامقنعه عکس بگیرم اونجوری خوشگل نمیشم من که موهایم را شانه کردم چراشماها موهای من را دوست ندارید ؟ "
مادر از اینکه باید تمام خوشحالی دخترش را خراب کند بسیار ناراحت بود اما چاره ای نداشت برای مدرسه باید عکس با حجاب میبرد حتی اگر دخترش هنوز شش ساله است .
صورت دخترک با اشکهایش خیس شده بود و هیچ منطقی اورا قانع نمیکرد و ازاینکه مادرش هم در این زوری که به او گفته میشد سهیم شده بود خیلی دلخوربود.این اولین عکسی است که باید در آن به جای ثبت یک لحظه به یاد ماندنی طعم اجبار را بچشدو مادر مستاصل شده بود نمی دانست چه بکند با هر زبانی با دخترک حرف میزد زیر بار نمیرفت .
مادر به دخترک گفت عزیزم اگر قبول نکنی با مقنعه عکس بگیری تورا به کلاس اول راه نمی دهند و رفتن به کلاس اول و یادگیری سواد برای دختر کوچولو یک رویا بود چون همیشه دلش میخواست روزی بتواند کتابهای داستانش را خودش
بخواند و نمی فهمید چرا برای رفتن به مدرسه باید این زور را قبول کند وچرا میخواهند دنیای زیبای کودکیش را خراب کنند .
ودختر کوچولوچاره ای جز قبول کردن نداشت و روی صندلی عکاسی نشست درحالیکه دیگر اون شورو شوق اولیه و لبخند سرشار از شادی در چهره اش نبود واین خاطره برای همیشه در ذهن او و مادرش ثبت شد اما این تنها یک خاطره نبود این اجبار قسمتی از زندگی او شد که باید با خودش حمل میکرد درحالیکه اصلا نمی فهمید چرا دنیای بیرون از خانه با مو های زیبای او درجنگ هستند .

داد این همه بیداد را از که باید گرفت؟


در باشگاه با خانمي همصحبت شدم كه به نظر 50 ساله مي آمد اما در حين صحبت متوجه شدم 42 سالش هست وقتي بهش گفتم كه فكر مي كردم 50 سالتان باشد لبخند تلخي زد و از روي تاسف سري تكان داد و گفت بد بختي هايي كه كشيدم و اين روزگار مرا اينقدر پير كرده.
در حين صحبت متوجه شدم 17 ساله بوده كه او را به عقد مردي كه از او سالها بزرگتر بود در آورده اند مي گفت يك سال مانده بود ديپلم بگيرم و وقتي به خانه ي شوهر رفتم من كه درسم خيلي عالي بود چنان افت تحصيلي پيدا كردم (من فكر ميكنم دليلش پرتاب شدن ناگهاني از عالم كودكي به عالمي ديگر باشد )كه يادم مي ايد (ميخنديد) كه با كلي بدبختي و پارتي توانستم ديپلم بگيرم و بعد ديگر مجبور شدم درس را رها كنم چون اولين بچه ام بدنيا امد .
يك دفعه لبخند از لبانش رفت انگار چيز تلخي به ذهنش امده بود و دوباره سري از تاسف تكان داد و گفت من سوختم تمام آرزوهام در آتش اين زندگي 25 ساله كه در انتخابش نقشي نداشتم سوخت من جواني نكردم وقتي 26 ساله بودم 4 بچه داشتم در حق من خيلي ظلم شد.( داد اين همه بيداد را از كه بايد گرفت )
بعد از اين حرفها ساكت بود و در فكر.كمي كه گذشت خنديد و گفت اما الان در حق دخترم همه كار مي كنم و اجازه ميدهم آزادانه فكر كند، آزادانه تصميم بگيرد ،آزادانه انتخاب كند و حتي آزادانه لباس بپوشد البته تا انجا كه من اختيار دارم چرا كه لباس پوشيدن ما كاملا به اختيار خودمان نيست و خلاصه هيچ محدوديتي برايش قائل نمي شوم حتي خودم به دخترم گفتم كه ميتواند دوست پسر داشته باشد فقط ميخواهم به من اطلاع دهد .
بعد هم چند خانم ديگر به كنارمان آمدند و موضوع بحثمان شد رابطه هاي دختر وپسر كه موضوع يكي از سريال هاي شبانه (سريال فاصله ها)هم بود و نظرات مختلفي مطرح شد و موافقان و مخالفاني هم داشت اما جالب اينجا بود كه اين خانم جزو موافقان اين روابط بود و براي خانمها با زبان خيلي ساده (آخراين خانم خانه دار بود )از طبيعي بودن اين روابط ميگفت واينكه اين كشش به جنس مخالف يك نياز طبيعي است مثل نياز ما به آب وغذا .
به هر حال دو ساعت خيلي عالي با اين خانم در آن روز گذراندم .
و اما در آخر يك چيز بايد بگويم و طلب بخشش كنم از شما به خاطر شبيه بودن و يا احتمالا تكراري بودن مطالب.
باور كنيد مقصر من نيستم مقصر بدبختي ها و مشكلات تكراري هستند يك سري مشكلات و بدبختي به طور مستمر گريبان آدمها را گرفته وهر روز وهر لحظه تكرار مي شود وتو هر روز آدمي و بيشتر زني را ميبيني كه دقيقا با مشكلاتي دست وپنجه نرم ميكند كه زن روز قبل و حتي زن ثانيه قبل و صد البته خودم از اين زنان جدا نيستم با همان مشكلات و ...
پس راهي؟ ويا چاهي؟ كدام؟