۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

چادر سیاه

در کافی نت نشسته بودم و منتظرانجام کاری بودم هر قسمت کافی نت را با کنف هایی جدا کرده بودند و در هر قسمت کامپیوتری گذاشته بودند که کاربران هرقسمت وقتی وارد قسمت خود می شدند قسمت های دیگر را نمی دیدند من چون منتظر بودم میتونستم از پشت پارچه کنفی در قسمت روبرویم دختر وپسر16یا17 ساله ای رو ببینم که مشخص بود با هم دوست بودند و اینجا را محلی برای صحبت کردن با هم انتخاب کرده بودند پسربرای دختر دسته گلی آورده بود که البته داخل نایلون کاغذی بود آن را در آورد و به دختر داد و دختر بعد از کمی دست گرفتن دست گل دوباره آن را داخل نایلون کاغذی گذاشت که از دید دیگران پنهان بماند و بعد مشغول صحبت کردن شدند دخترهرازگاهی به ساعت خود نگاه میکرد و نگران ازدیر شدن و این که باید برود اما نه دختر دلش می آمد از پسردل بکند و نه پسر از دختر و بازهم با هم حرف میزدند خلاصه این که از هم دل میگرفتند و قلوه میدادند و من که تمام چشمم به آنها بود یک لحظه از کار خودم خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم شده ام مثل این برادران و خواهران گشت ارشاد و دارم زاغ سیاه این دختر وپسر را چوب میزنم و دیگر مشغول کار خودم شدم در آخر هم که میخواستند بروند جدا جدا رفتند که مبادا کسی آنها را با هم ببیند .
چند وقت پیشها هم نزدیک ظهر بود که میخواستم جایی بروم اگراز مسیر اصلی میرفتم راهم دور میشد بنابراین تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه بروم تا زودتر برسم در طول راه وقتی وارد کوچه ای شدم چیزی مشخص نبود و کسی در کوچه نبود اما وقتی به وسط های کوچه رسیدم دیدم که وسط کوچه فرورفتگی دارد ودو دختر درآنجا ایستاده بودند که مشخص بود منتظرند چند لحظه بعد دو پسرهم سوار بر موتور وارد کوچه شدند و پیش آن دو دختر آمدند که یکی از پسران نایلون سیاهی در دست داشت که در آن دسته گلی گذاشته بود و دسته گل را از نایلون درآورد و به دختر داد و مشغول صحبت شدند اما دوست دختر دائما دست دختر را میکشید و اصرار میکرد که از آنجا بروند که مبادا مشکلی برایشان پیش نیاید دیدن گل و نایلون سیاه و آن همه اشتیاق آن دختر وپسر برای با هم بودن و ترس دوست دختر و محل قرار و زمان قرار که ظهر بود یعنی بهترین زمان برای خلوت بودن خیابانها و کوچه ها باعث شد که پیش خودم بگم واقعا این آدمها چه کار خلافی انجام میدهند که باید این همه پنهان کاری بکنند باید دزدکی به هم گل بدهند باید دزدکی همو ببینند باید دزدکی بهم عشق بورزند و باید دزدکی ...
اگر اینها با هم دست در دست هم در خیابان راه میرفتند و با هم حرف میزدند چه اتفاقی می افتاد ؟
الان که داشتم این مطلب را مینوشتم یاد الهه افتادم با گیتارش .
الهه درجنوب یک شهر خیلی کوچک زندگی میکند جایی که هنوز مردمش از نظر فکری واز نظر وضع زندگی پیشرفتی نداشتند الهه دلش می خواست که گیتار یاد بگیرد و به کلاس گیتار برود اما پدرش و برادرهایش به او اجازه نمیدادند و حتی چند دفعه به خاطر این موضوع واصرارش ازآنها کتک خورده بود اما الهه دست بردار نبود برای همین تصمیم گرفت مخفیانه به کلاس برود اما گیتار را چه میکرد که دیده نشود برای همین او گیتار را در گونی میگذاشت و در زیر چادر سیاهش مخفی میکرد و با ترس ولرز به کلاس می رفت وقتی به گیتاری توی گونی در زیر چادر سیاه فکر میکنی خنده دار به نظر میرسد البته نه خنده ای از نوع خنده هایی که دیدنی های تلویزیون را نگاه میکنی بلکه خنده ای با طعم تلخ از نوع زهر وسم و به معنای واقعی قلبت تیر میکشد .
گیتاری توی گونی در زیر چادر سیاه آن هم در قرن 21 !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عشق - دسته گل - نایلون سیاه - اشتیاق - گشت ارشاد - ترس - فرورفتگی کوچه - هر فرصتی - ظهر- خلوت – دلهره - طرح حجاب وعفاف – جوانی – الهه - گیتار- گونی-چادرسیاه – کتک – سکینه – زندان – سنگسار.





هیچ نظری موجود نیست: