۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

...ای کاش

مریم،سپیده و زهرا سه زن با یک آرزو
مریم ،سپیده و زهرا سه زن از سه مکان مختلف، از سه موقعیت متفاوت و از سه فرهنگ متفاوت هستند اما این سه زن با وجود اینکه هرگز همدیگر را ندیده اند یک آرزوی مشترک دارند که آنهم آزاد و بی قید و شرط زندگی کردن است .
اول از مریم بگویم که در شهر بزرگی زندگی میکند و 29 ساله است و با وجود آنکه از خیلی نظرها از سپیده و زهرا در خیلی مسائل آزادتراست اما هر روز که از خواب بیدار میشود با مسائل تکراری روزمره ی زندگی اش روبرو میشود که هر ثانیه آرزو میکند ای کاش جور دیگری بود و موقعیتم از نظر مالی و فرهنگی به من اجازه می داد که مستقل از پدر ومادرم زندگی میکردم .
خانه ی اجاره ای کوچک، پدر بازنشسته با حقوق بخورونمیر، برادر16 ساله با مشکلات
مختص یک پسر 16ساله، درک نشدن مریم وخواسته هایش از جانب پدرومادروحتی وجود یک تلویزیون با وجود 4 آدم با 4 فکروخواسته ی متفاوت بخشی از مشکلات مریم است او دلش میخواهد از این خانه برود و برای خود زندگی مستقل وآزادی داشته باشد اما خانواده همیشه مخالفت میکند و به او میگوید زمانی میتوانی بروی که ازدواج کنی مگر امکان دارد دختری تنها در یک خانه زندگی کند«مردم چه میگویند و جواب فامیل و درو همسایه را چه بدهیم»
جمله ای معروف که در مغز آدمها به هر شکل و عنوان فرو میشود برای اینکه آدمها درگیر یک عالمه قید و بند باشند و همیشه همدیگر را با این افکار اذیت کنند .
به مریم همیشه میگویند تو ناموس پدر وبرادر و مردهای فامیلی و غیرت ما مردان کجا رفته که تو بخواهی بروی و تنها زندگی کنی .اما چرا مریم این حرفها در مغزش فرو نمی رود؟ جواب ساده است برای اینکه مریم یک انسان است نه برده نه ناموس و نه هیچ بر چسب دیگری که به مریم ها میزنند برای اینکه آنها همیشه در بند بمانند .
مریم ها انسان اند و میخواهند مانند یک انسان زندگی کنند به همین سادگی.
و اما سپیده که 32 ساله است و در شهر کوچکی زندگی میکند و برای او باید مشکلات مریم را حداقل به توان
2 رساند چرا که در شهرهای کوچکتر آن جمله ی معروف اثر بخشی فراوان تری نسبت به شهرهای بزرگتر دارد .
چرا که طبق این جمله معروف که همه ی فکر آدمهای این شهرهاست (منظور شهرهای کوچک )تو چون دختری نباید هر جای بروی نباید هر کاری بکنی نباید بلند بخندی نباید هر چیزی بپوشی و نباید...همه چیز در کنترل کامل است و حتی باید به برادر 19 ساله ات هم بابت همه ی مسائلت جواب پس بدهی .
سپیده میگفت دلم می خواهد بتوانم در خانه مان یک ساعت هم شده تاب وشلوارک تنم کنم اما این امکان وجود ندارد چرا که از جانب دیگران محکوم میشوم به این که دختری بی حیا هستم .
همیشه همه ی صحبتها درباره ی من این است که سپیده دیر شده چرا ازدواج نمیکنی انگار تنها شکل از زندگی که برای من قابل تصور است این است که ازدواج کنم گاهی اوقات فکر میکنم پدرم و برادرنم از مراقبت کردن از من خسته شده اند و میخواهند مسئولیت مراقبت کردن را به مردی دیگر بسپارند چرا که فقط در این صورت است که خیالشان از بابت من راحت میشود گاهی برای مادرم درد ودل میکنم و از او میخواهم که پدرم را راضی کند که من در نزدیکی آنها خانه ای بگیرم و تنها زندگی کنم اما مادرم همیشه در جواب میگوید: سپیده به جای این فکرهای مزخرف به فکر ازدواج باش اون موقع دیگه از دست سختگیریهای پدرت و برادرانت هم راحت میشوی .
و زهرا که در روستا زندگی میکند و برای زهرا تمام مشکلات به توان بی نهایت است بی حقوقی کامل برای زهرا و هزاران زن روستایی بر قرار است و اگر بگویم که زنان روستا جزو بی حقوق ترین و مظلومترین زنان هستند
باور کنید غلو نکرده ام و همین نیم بندی که مریم و سپیده به عنوان یک انسان به حساب می آیند زهرا به حساب نمی آید زهراها فقط بردگان بی مزدی هستند که وقتی هوا روشن می شود باید مشغول کار در خانه و مزرعه و... شوند تا هوا تاریک شود با این همه کار تنها چیزی که نصیبشان میشود لقمه نانی بیشتر نیست .
زهرا 38 ساله است و پدر ندارد و همراه با مادر پیرش در خانه ی برادر بزرگش زندگی میکند زهرا درس نخوانده چون آنها 10 بچه بوده اند واو به عنوان دختر باید در خانه می مانده وبه مادرش در بزرگ کردن بچه ها و کارهای مزرعه و ... کمک میکرده وقتی به صورت آفتاب خورده ی زهرا و دستانش که از کار زیاد مانند دست مردان است نگاه میکنی باورت نمی شود 38 سالش باشد .
وقتی از زهرا از آرزوهایش پرسیدم گفت که آرزو دارد اول دریا را ببیند بعد بتواند از روستا برود و در شهر زندگی کند تا بتواند درس بخواند وبه دانشگاه برود و اینکه دیگر مجبور نباشد این همه کار کند و مانند آدمهای دیگر اوهم بتواند از امکانات رفاهی استفاده کند.
اما خودش بعد از این حرفهایش میخندید و میگفت خودم میدانم که همه ی اینها خیال است و برادرانم هرگز به من اجازه نمیدهند که درس بخوانم یا جای دیگری زندگی کنم . از او پرسیدم آنها چه میگویند اصلا تا به حال با آنها از آرزوهایت گفته ای . گفت من جرئت حرف زدن با آنها را ندارم اما چند دفعه ای از مادرم خواستم که به آنها بگوید که از ارث پدریمان قطعه زمینی به من بدهند که بتوانم برای خودم کار کنم اما آنها هر دفعه به مادرم گفته بودند زهرا باید شوهر کند مگر به دخترهم ارث میرسد او وقتی شوهر کرد ما برایش جهیزیه می دهیم و این میشود ارث پدریش .
از او پرسیدم چرا ازدواج نمی کنی گفت الان که موقعیت ازدواج برای من گذشته چرا که دختران در روستا در سن های خیلی کم ازدواج می کنند و دختری به سن من تنها مواردی که برایش پیش می آید مردانی هستند که از من میخواهند زن دومشان بشوم یا زن مردی بشوم که زنش فوت کرده و بچه های زیادی دارد و من باید از بچه های او مراقبت کنم و من هیچ کدام از این دو را نمیخواهم .
به او گفتم بالاخره که چی؟ فکر میکنی زندگیت چه میشود ؟شانه هایش را بالا انداخت و گفت هیچی!!!!!
صبح – کار – شب. صبح- کار – شب. ...




هیچ نظری موجود نیست: