۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

چرا؟




هوا خيلي گرم بود از پله ها پايين رفتم و وارد مغازه ي كوچكي در زير پله ها شدم خانم سليماني مثل هميشه پشت چرخ خياطي نشسته بود و مشغول دوختن وپنكه هم با اين طرف و آن طرف كردن سرش سعي در خنك كردن هوا داشت اما در آن مغازه كوچك زير پله ها هواي تازه اي نبود كه پنكه بتواند با جا به جا كردنش باعث خنك شدن آنجا شود متوجه شدم كه خانم سليماني خيلي رنگ و رويش پريده است و با حال بد همچنان پشت چرخ مشغول دوختن است از او دليلش را پرسيدم كه گفت اينجا خيلي گرم و خفه است و من كه مجبورم با مقنعه و مانتو پشت چرخ بشينم و كار انجام دهم حالم بد مي شود و همينطور از ديشب تا به حال نخوابيدم و مجبور بودم كار كنم چون آخر ماه نزديك است و من بايد اجاره مغازه و خانه ام را بدهم از طرفي به دخترم قول داده ام كه برايش كيف وكفش بخرم پس بايد بيشتر تلاش كنم .
و اما خانم سليماني كه چند سالي هست ميشناسمش و ميدانم كه او هم در سن خيلي كم (14 سالگي)به خانه ي بخت بي بخت و اقبال رفته است شوهرش كارگر بوده و در آمد خيلي كمي داشته در حد يك اجاره خانه و سير كردن شكمشان كه يك سال بعد معتاد مي شود و با همان درآمد اندك خرج اعتياد هم به مخارج ديگر اضافه مي شود خانم سليماني درهمان سن كم تصميم به ياد گرفتن خياطي و كار كردن در خانه ميافتد كه كمك خرجي باشد بعد از چند سال اعتياد شوهرش بيشتر مي شود و از كار هم بيكار ميشود و در آوردن مخارج خانه به گردن خانم سليماني 18 ساله ميافتد و او ديگر مجبور ميشود در بيرون از خانه در كارگاههاي خياطي كار كند و الان بعد از 17 سال 2 سالي هست كه توانسته كمي پول پس انداز كند و مستقل براي خود مغازه اي بزند و شوهرش هم در همان اوايل زندگي اشان به دليل اعتياد زياد فوت ميكند و او دست تنها تا الان يك دختر 17 ساله و يك پسر 15 ساله را به چنگ و دندان گرفته و بزرگ كرده .
و اما خانم سليماني الان از دغدغه هايش مي گويد كه بيشترين دغدغه هايش متوجه دخترش مينا و پسرش ميلاد است و اين كه چون مينا از بچگي مجبور بوده در خانه تنها بماند الان كه وقت درس خواندن براي كنكور است نميتواند تنهايي در خانه تمركز داشته باشد و ميترسد و هر روز اصرار اصرار كه مادرش در خانه در كنار او بماند و خانم سليماني مجبور است با شرمندگي بازهم هرروز هرروز او را در خانه تنها بگذارد و در مغازه كار كند كه بتواند مخارج زندگي سه نفره اشان را تامين كند و اين كه پسرش كه هميشه عصباني است و بد اخلاق و انگار از تمام آدمهاي دنيا بدش مي آيد شايد مقصر اين وضعشان را آدمهاي اطرافش مي داند حتي آن دختر 8 ساله ي همسايه شان كه وقتي آنجا بودم آمد و از خانم سليماني كمي آب خواست قبل از اين كه خانم سليماني حرفي بزند ميلاد سريع گفت ما آب نداريم خودت برو از آب سرد كن تو خيابون آب بيار وقتي آن دخترك رفت خانم سليماني با ميلاد دعوا كرد كه چرا دروغ گفته و ميلاد با عصبانيت زياد لباسي كه در دست داشت برروي ميز پزتاب كرد و از مغازه بيرون رفت خانم سليماني گفت بچه ام مقصر نيست خسته شده از اين وضعيت از 6 سالگي همراه من مشغول كار كردن بوده و حسرت بازي كردن با هم سالانش را در دل دارد الان هم كه نوجوان است و بايد مانند تمام نوجوان هاي ديگر با خيال راحت درس بخواند و تفريح داشته باشد مجبور است در مغازه ي كوچك از صبح تا شب كار كند و پا به پاي من غصه ي اجاره خانه و مغازه و قسط بانك و بقيه مخارج را بخورد .
حرف خانم سليماني به اينجا كه رسيد اشك ازچشمانش جاري شد .
و ديدن اشكهاي اين زن جوان رنج كشيده هزاران چرا به ذهنم آورد :
چرا در كودكي شوهرش دادند؟ چرا شوهرش معتاد شد؟ چرا آن مرد از اعتياد نجات پيدا نكرد؟ چرا بعد از فوت شوهرش كسي حمايتش نكرد؟ چرا مجبور به اينهمه كار كردن است؟ چرا بعد از اينهمه سال كار كردن هنوز نه خانه اي دارد نه بيمه اي نه پشتوانه اي براي فردا؟ اگر روزي خانم سليماني ديگر نتواند كار كند چطور مخارجشان تامين ميشود؟ چرا مينا مي ترسد وچرا ميلاد اينهمه عصباني است؟ اصلا چرا ميلاد بايد در كودكي كار كند؟ و هزاران چراي ديگر
چه كسي پاسخگوست؟





هیچ نظری موجود نیست: