۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

عکس با حجاب

دخترک شش ساله برای جشن پایان دوره پیش دبستانی که از طرف مدرسه تدارک دیده شده بود با شوق و ذوق حاضر میشد که به عکاسی برود.مدیر مدرسه گفته بود باید یک عکس با لباس فرم و مقنعه بگیرند .دخترک سعی میکرد لباس قشنگی بپوشد و از مادرش میخواست که نظر بدهد که چه طوری زیبا تر میشود هر چه مادرش میگفت که باید با لباس روپوش ومقنعه عکس بگیرد متوجه معنی حر فهای مادرش نمیشد.
دخترک میگفت:" وقتی میخواهند از من عکس بگیرند باید لباس خوشگل تنم باشه"مادر واقعا دلش نمی آمد شوق و ذوقی که دخترش داشت را خراب کند پس موهایش را شانه زد و قسمتی از موهایش را با گیره قشنگی بست و باقی موهایش
را بر روی شانه هایش ریخت این مدل مو را دخترش خیلی دوست داشت و احساس خوبی میکرد .
دخترک با پوشیدن لباس مورد علاقه اش که تاپ دوبنده ای بود و مدل موهایی که دوست داشت احساس رضایت میکرد مثل اینکه در این حالت اعتماد به نفس بیشتری داشت قدمهایش را شمرده برمیداشت و سعی میکرد رفتار خانمهای بزرگ را داشته باشد بعد وقتی کوله کوچکش را بر پشتش انداخت به مادرش گفت :"من حاضرم بریم "
مادر از دیدن احساسات زیبای دخترش خوشحال بود مانتو و مقنعه دخترک را درکیفش گذاشت و با خوشحالی به عکاسی رفتند .
در عکاسی وقتی مادر به دخترک گفت باید مانتو مدرسه را بپوشد و مقنعه برسرش بگذارد دخترک با ناراحتی گفت:" نه موهایم خراب میشود من نمی خواهم بامقنعه عکس بگیرم اونجوری خوشگل نمیشم من که موهایم را شانه کردم چراشماها موهای من را دوست ندارید ؟ "
مادر از اینکه باید تمام خوشحالی دخترش را خراب کند بسیار ناراحت بود اما چاره ای نداشت برای مدرسه باید عکس با حجاب میبرد حتی اگر دخترش هنوز شش ساله است .
صورت دخترک با اشکهایش خیس شده بود و هیچ منطقی اورا قانع نمیکرد و ازاینکه مادرش هم در این زوری که به او گفته میشد سهیم شده بود خیلی دلخوربود.این اولین عکسی است که باید در آن به جای ثبت یک لحظه به یاد ماندنی طعم اجبار را بچشدو مادر مستاصل شده بود نمی دانست چه بکند با هر زبانی با دخترک حرف میزد زیر بار نمیرفت .
مادر به دخترک گفت عزیزم اگر قبول نکنی با مقنعه عکس بگیری تورا به کلاس اول راه نمی دهند و رفتن به کلاس اول و یادگیری سواد برای دختر کوچولو یک رویا بود چون همیشه دلش میخواست روزی بتواند کتابهای داستانش را خودش
بخواند و نمی فهمید چرا برای رفتن به مدرسه باید این زور را قبول کند وچرا میخواهند دنیای زیبای کودکیش را خراب کنند .
ودختر کوچولوچاره ای جز قبول کردن نداشت و روی صندلی عکاسی نشست درحالیکه دیگر اون شورو شوق اولیه و لبخند سرشار از شادی در چهره اش نبود واین خاطره برای همیشه در ذهن او و مادرش ثبت شد اما این تنها یک خاطره نبود این اجبار قسمتی از زندگی او شد که باید با خودش حمل میکرد درحالیکه اصلا نمی فهمید چرا دنیای بیرون از خانه با مو های زیبای او درجنگ هستند .

هیچ نظری موجود نیست: