۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

فكر می كنید كه این زنان را برای چه از دیگران دور می كردند؟


مدتی از دیدن این صحنه که می خواهم برایتان شرح دهم می گذرد. در این مدت تمام این چیزی که می خواهم برایتان بنویسم دائما در ذهنم بود. اما انگار ذهنم می خواست به خودش بقبولاند که همچین چیزی واقعیت ندارد و چشمانم آن صحنه را اشتباهی دیده و بهم می گفت اگر بنویسی آنوقت به واقعی بودنش اعتراف کردی.
چند وقت پیش وقت برداشت محصول بود و ما صبح خیلی زود به میدانی که محل تجمع کارگران فصلی بود رفتیم تا پدرم بتواند چند کارگر برای برداشت محصول بگیرد. خیلی وقت ها از این میدان عبور می کردیم و همیشه کارگران مرد در این میدان می ایستادند چه در سرما و چه در گرما. و منتظر بودند که کسی آنها را برای کار بگیرد. در فصلهای دیگر غیر از این فصل (فصل برداشت محصول) گاهی کودکان را هم می دیدی، اما تعدادشان زیاد نبود و ١٤ یا ١٥ ساله به بالا بودند، چرا که این کارگران بیشتر برای کارهای ساختمانی یا حمل بار و یا ... به کار گرفته می شوند و چون کودکان توان کمتری دارند بنابراین تعدادشان خیلی نبود اما من آن روز صبح کودکان زیادی را در آن میدان می دیدم که سنشان از ٩ سال شروع میشد به بالا و انگار تازه آنموقع بود که می توانستی ببینی چقدر کودک بخاطر فقر خانواده هایشان مجبور به کار اجباری می شوند و کودکانی که از مدرسه رفتن هم کنار زده می شوند چرا که آنهایی که ایرانی هستند فقر و گرانی به آنها اجازه نمی دهد و آنهایی که افغانی هستند علاوه بر فقر و گرانی که گریبانگیرشان هست جواز ورود به مدرسه را هم ندارند چرا که آنها انسان بشمار نمی آیند. انسانی که جدا از تابعیتش جدا از شناسنامه اش که صادره از کجا باشد جدا از رنگ پوستش، زبانش، مذهبش ... و فقط به حق انسان بودنش آموزش و پرورش آنهم رایگانش حقش هست اما اینجا آنها افغانی هستند پس به مدرسه راه داده نمی شوند.
خلاصه داشتم می گفتم در آن میدان همچنان سوار بر ماشین منتظر ایستاده بودیم تا پدرم با کارگران بیاید که ناگهان چیزی جدید دیدم شکل جدید از کار زنان! اما این زنان خیلی دورتر از این میدان ایستاده بودند و بسختی می توانستی تمام جزئیات را ببینی و من وقتی نزدیکتر شدم توانستم همه چیز را ببینم.
دورتر و پایین تر از میدان جایی که دیگر کارگران مرد نبودند زن هایی در خم یک کوچه ایستاده بودند. زن هایی که همگی چادر سیاه بسر داشتند و با چادر نیمی از صورت خود را پوشانده بودند. از شکل چادر سر کردنشان می توانستی بفهمی که بعضی از این زنان افغانی هستند و بعضی ایرانی.
آنها هم برای کارگری به آنجا آمده بودند بیشترشان در کوچه بودند و وقتی در خیابان بودی این زنان مشخص نبودند. یک مرد سر کوچه ایستاده بود و با کارفرماها یعنی کسانی که حاضر بودند بجای مردان این زنان را بکار بگیرند سر دستمزد چانه می زد. و وقتی چانه زنیها تمام می شد به تعداد زنان مورد نظر می گفت که سوار ماشین شوند.
عجیبه! این زنان چه کار خلافی می خواستند انجام دهند که باید اینهمه دورتر از میدان در کوچه ای مخفی میشدند. تازه این کافی نبود آنها باید خود را با پارچه های سیاه بپوشانند که دیده نشوند و از همه مهمتر خود اختیاری برای حرف زدن با کارفرماهایشان را نداشتند و مشخص نبود که چقدر باید از مزد آن روزشان را بابت دلالی به آن مرد می دادند؟ و به احتمال خیلی زیاد مشخص نبود که آن مرد دلال هم باید چقدر از دلالی خود را با دیگران تقسیم می کرد که اجازه ی این همه استثمار را پیدا می کرد؟
حالا به ذهنم حق می دهید که نتواند این واقعیت های دردناک را بپذیرد؟
راه حل چیست؟
سارا عظیمی

هیچ نظری موجود نیست: