۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

هزاران زن مانند سکینه


زهره تابناک

کرامت دختری از یک خانواده مذهبی و سنتی بود. او را در سن ١٣ سالگی شوهر داده بودند. نمیدانم او رضایت به این ازدواج داشته یا نه؟ چون اساسا چه طور کسی میتواند در سن ١٣ سالگی در باره ازدواج نظر درستی داشته باشد؟ سنی که طبق قوانین مدرن جهان امروز هنوز در دوران کودکی به حساب میاید. در سنی که هنوز شاید نفهمیده باشد زنان و مردان چه احساسی میتوانند به یکدیگر داشته باشند و چه طور میشود که تصمیم میگیرند با هم زندگی مشترکی را آغاز کنند؛ او به خانه ی بخت! میرود. بختی که برایش رقم خورده است. بختی که خودش در ساختن آن نقشی نداشت و در خانه بخت به بلوغ میرسد و تازه خودش را به گونه دیگری میشناسد. احساساتی را در خودش پیدا میکند که تا قبل چیزی از آن نمیدانسته و درکش نمی کرده است و نمی دانم جایگاه شوهری را که برایش انتخاب کرده اند را چه میدانسته؟ آیا او را جانشین پدر با توقعاتی متفاوت میدیده است؟ و یا ارباب و صاحبی که مخارجت را میدهد و برایت سر پناه درست میکند و تو هم  باید در عوض خدمات به او پس دهی؟ در هرحال این شوهری که بر سرش سایه سنگینی داشت خیلی ارتباطی به دنیای درون کرامت و احساستش نداشته است. او طبق عرفی که به او آموخته بودند وظایفی را در قبال شوهرش انجام میداده است؛ ولی هرگز نتوانسته دنیای درونش را در خود بکشد و قربانی بختش کند.
او در این شرایط به سن ١٦ سالگی میرسد که همانند هزاران دختر ١٦ ساله دیگر در هر کجای دنیا عاشق میشود. عشقی که برایش بسیار پاک میبود. او کسی را دوست داشت که خودش انتخابش کرده بود. البته شاید این اولین انتخاب او بسیار کودکانه بود. اما به هر روی قلبش به سوی عشقش کشیده میشد و از تجربه شیرین این احساس حس زندگی میکرد، ولی کرامت نمیدانست که پای در مسیری گذاشته است که میتواند برایش سرنوشت هولناکی را رقم زند. چرا که بر طبق قوانین جامعه ما زن باید بر روی تمام احساسات انسانیش خط قرمز بکشد. او نباید به خودش اجازه دهد عاشق شود و تجربه کند. او بختی دارد که باید با آن سر کند و بروز چنین احساساتی نشان از روح شیطانی اوست! اما کرامت نتوانست همانند هزاران زن و دختر دیگر روحش را قربانی بختش کند بختی که  دیگران برایش رقم زده اند و او باید تا به آخر عمر تمکین کند. از همین رو اولین ارتباط  که تنها به تماس کوتاه تلفنی ختم میشود آغاز راه گناه آلود! اوست و مدتی از این ارتباط نمیگذرد که خانواده از دوستی کرامت با پسر نوجوان دیگری مطلع میشوند و او را تا سر حد مرگ کتک میزنند و در این میان حتی پدرش و خانواده خودش هم به او پشت میکنند و به شوهر کرامت میگویند: از نظر ما میتوانی او را بکشی! کرامت نمی دانست چرا این دنیا تا این حد وحشی است!؟ چرا در سن کودکی در شرایطی که هنوز بلوغ را تجربه نکرده بود زندگی را و کودکی را از او ربودند. دیگر کرامت دختری بدکاره نامیده شده بود و در شهر کوچکی که زندگی میکرد همه او را طرد میکردند و با نگاه بدی او را از زنان و دخترانشان دور میکردند. و او نمی دانست تاوان کدام گناه را میدهد. اما او هنوز عشقش را دوست میداشت و در این میان پسری که کرامت به او عشق میورزید فهمیده بود که میتواند برای پنهان کردن روابطش با کرامت از او اخاذی کند. کرامت در گرداب دنیای ضدزنی قرار گرفته بود که بویی از انسانیت نبرده است و حالا باید بردگی مرد دیگری را نیز در زندگیش پذیرا باشد. او هنوز ١٨ ساله نشده بود که به عنوان زنی بدکاره شهره‌ی افاق شده بود و برایش دردسرهای زیادی پیش میامد که او هرگز از همه آنها سخن نگفته است. و شاید دست تقدیر قرعه را اینبار بجای سکینه آشتیانی، به نام کرامت باز کند و ما باز شاهد ماجرای پیچیده دیگری باشیم که ریشه در قوانین ضدزن جاری دارد. قوانینی که عرف و سنتی را میسازد که قربانیان بخت برگشته آن زنان و کودکان هستند. و به جای محاکمه جامعه ای که اینچنین سرنوشت کودکان را به ورطه‌ی نابودی میکشاند قربانیان را محاکمه میکند. چه کسی میتواند جنایتی را که در حق کرامت و هزاران زن و کودک دیگری که اینچنین قربانی مناسبات ضد انسانی حاکم میشود را انکارکند؟ هزاران زنی که میتوانند سکینه باشند!!!!!!

حذف سوبسید، حذف اقلام اساسی ازسفره ها!


فرشاد نادری  

خلاصه پس از دو سه سال وعده و وعید و تکمیل کردن فرم ها و باز کردن حساب های بانکی و بگیر و ببند و"می شود" و "نمی شود" و امروز و فردا کردن ها و تشکیل کار گروه‌ها و سمینارها و کنفرانس های خبری داخلی و خارجی توسط رئیس جمهور و وزرای مرتبط با موضوع و بیم ها و امیدها، تشویش ها و نگرانی ها، وهم و گمان ها در بین مردم و تاثیرات روانی و عینی در بازارها و گران شدن آب و آذوقه و مایحتاج عمومی مردم، از دو ماه قبل طبق اعلام، یارانه‌ی نقدی دوماهه خانوارها را به حساب های غیرقابل برداشت آن ها واریز نموده و برداشت آن را به زمان نامعلومی موکول نموده بودند که در نیمه شب شنبه ٢٧ آذر ٨٩ با گزارش تلویزیونی رئیس جمهور، عملا شمارش معکوس برای اعلام قیمتهای آزاد شده شروع شد. در گام نخست بعنوان دشت اول، قیمت بنزین سهمیه ای از ١٠٠ تومان به ٤٠٠ تومان افزایش یافت و قیمت آزاد بنزین مازاد بر سهمیه، از قرارهر لیتر ٧٠٠ تومان تعیین و اعلام شده است. (٧ برابر) برهمین اساس، قیمت گازوئیل سهمیه ای از ١٦ تومان به ١٥٠ تومان افزایش پیدا کرده که قیمت گازوئیل آزاد (مازادبر١٠٠ لیتر) از قرار لیتری ٣٥٠ تومان (٢٣ برابر) شده است. همچنین گاز خودرو، از باکی ٤٠٠ تومان به ٤٠٠٠ تومان رسیده است. (١٠ برابر). به طوری که روزنامه های دوشنبه ٣٠ آذر نوشته اند، بهای هر مترمکعب آب، از ٨٠ تومان به ٢٨٣ تومان تغییریافته است (٥/٣ برابر). بهای برق خانگی از ٥/١٦ تومان به ٤٥ تومان رسیده است. (٥/٢ برابر). قیمت گاز خانگی، از ١٠ تومان به ٧٠ تومان افزایش یافته است. (٧ برابر) هنوز قیمت نان که غذای اصلی مردم است، اعلام نشده ولی از ١٠ برابر شدن قیمت آرد می توان حدس زد که قیمت نان اگر ١٠ برابر نشود، سه چهار برابر خواهد شد. هر چند که قرار شده بابت یارانه‌ی نقدی نان، ماهانه ٤٠٠٠ تومان برای هر نفر واریز شود. که اگر این مبلغ را بر ٣٠ روز تقسیم کنیم، مبلغ ١٣٣ تومان به دست می آید که با آن نمی توان به اندازه‌ی یک کف دست نان بربری خرید. از بقیه ی مایحتاج زندگی مانند حبوبات و گوشت و برنج و روغن و شکر و شوینده ها و لباس و کیف و کفش و کاغذ و کتاب و دارو و درمان و کرایه های حمل و نقل و ترانسپورت و ... هنوز اطلاع دقیقی در دست نیست، که با توجه به نقشی که سوخت و انرژی در تولید و هزینه های تولید و قیمت تمام شده‌ی کالاهای اساسی دارد از هم اکنون می‌توان حدس زد که هیچ عرصه‌ای از مخارج زندگی از گزند گرانی در امان نخواهد بود. اما اینگونه عنوان می شود که افزایش قیمت سوخت و انرژی تاثیری در قیمت کالاهای اساسی و آب و آذوقه ی روزانه ی مردم نخواهد داشت!
با همه تلاشی که برای متقاعد کردن مردم و خاطر جمع نمودن آحاد جامعه و عدم نگرانی شان صورت می گیرد، اما سوالات فراوانی پیرامون معیشت روزانه وجود دارد. ساده ترین و مهمترین این سوالات این است که چگونه ممکن است گران شدن سوخت در حمل و نقل عمومی، به گران شدن آب و نان و گوشت و برنج و روغن و ترانسپورت مردم منجر نشود. در حقیقت با حذف یارانه ها، گرانی رسمیت پیدا می کند و قانونی می شود. آیا مکانیسمی قانونی وجود دارد که دستمزد کارگران و کارمندان و کلیه مزدبگیرانی که مزد ثابت دارند، به همان اندازه گران شدن معیشت زندگی، افزایش پیدا کند؟ این در حالی است که هنوز حداقل دستمزد کارگران، ٣٠٣ هزار تومان است و کل دریافتی یک کارگر قراردادی از ٥٠٠ هزار تومان بیشتر نیست. اما هزینه ماهانه همان کارگر، که معمولا خانواده‌ای ٤ یا ٥ نفره است، در ریاضت کشانه ترین حالتش، از ٨٠٠ هزار تومان کمترنخواهد بود. آنچه که بیش ازهر چیزی نگران کننده است، این شکاف ٣٠٠ ٤٠٠ هزار تومانی است که با حذف سوبسیدها، هر روز دارد عمیق ترمی شود و با سرعت به سمت فروپاشی شالوده‌های خانواده و تعطیل شدن زندگی به پیش می رود. اگر وضع به همین منوال پیش برود و در بر همین پاشنه بچرخد، گرانی سایه سنگینش را بر سر زندگی و معیشت مردم، می گسترد و هر روز، ماده ای از مواد غذایی از سفره روزانه مردم حذف می شود. دیروز: گوشت و ماهی. امروز: مرغ و حبوبات. و فردا : نان و پنیر و سبزی.

سوبسید چیست و چرا و چگونه پرداخت می شود؟

سوبسید در یک تعریف ساده، یارانه یا همان کمک هزینه زندگی است که در شرایط خاص بیکاری، گرانی، پایین بودن سطح زندگی، پایین بودن تولید ناخالص داخلی، پایین بودن سطح دستمزدها و در یک کلام، در شرایطی که مردم یک کشوری علیرغم داشتن منابع غنی و عظیم روزمینی و زیرزمینی، دست شان به دهان شان نمی رسد! تنها بخشی از فروش آن منابع غنی را تحت عنوان سوبسید، به مردم می دهند تا بتوانند "بخور و نمیر" زندگی کنند. مسلم است که باید قسمت اعظم درآمدهای حاصله از فروش منابع ملی را صرف زیرساخت ها نمایند تا جاده و مسکن و سد و صنعت و کشاورزی و بهداشت و بیمه و اشتغال و ... به درجه ای از استاندارد برسد که شایسته یک زندگی انسانی و آبرومند باشد. بنابراین سوبسید باید روزی از میان برداشته شود. آن روز،روزی باید باشد که همه آن کارهای زیربنایی انجام شده باشد. آن چه بیشتر از حذف سوبسید، موجب شوک و نگرانی مردم شده و می شود، شفاف نبودن فرایند و ناروشنی آینده زندگی شان است.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

برنج های دانه بلند


فرشاد نادری

شاید بسیاری از مردم فکر کنند که این "زنان" هستند که در آشپزخانه ها، فقط برنج ها را می پزند و اکثرشان نمی دانند که برای تولید غله ای به نام "برنج"، چه رنج ها که کشیده نمی شود! اما حتما در بعضی فیلم های مستند داخلی و خارجی دیده اید که در تایلند و پاکستان و چین و کامبوج و ویتنام و حتی در بعضی از استانهای شمالی کشور، این زنان هستند که بار سنگین مراحل کاشت و داشت و برداشت محصول برنج را به دوش می کشند.
اصلا چرا فیلم؟ واقعیت ها در این مورد، قابل لمس تر از هر گزارش مستند و غیرمستند است. کافی است که ساکن یکی از شهرهای شمالی کشور باشید و یا در فصل بهار (اواخر فروردین و اواسط اردیبهشت)، سری به شمال بزنید. یک روز صبح بهاری، بقصد پیاده روی ازخانه بزنید بیرون و قدم زنان خود را از شهر بیرون ببرید. جایی که روستاها شروع می شوند. ستاره ها هنوز در آسمان، سوسو می زنند و شب هنوز سایه سیاهش را از سر طبیعت برنداشته که صدای موتور مینی بوسها شنیده می شود که با چراغ روشن در ورودی روستا ایستاده و آخرین بوقهایش را به صدا درمی آورد. یعنی که: "زود باشید، داریم راه می افتیم!" آن گاه قامت های خمیده وتیره زن هایی را می بینید که به طرف مینی بوس می دوند. مینی بوس، به راه می افتد. تا سپیده بدمد و روز شود، به شهر می رسند. فرقی نمی کند بابل باشد یا آمل و چالوس و نوشهر و تنکابن و رامسر و هر شهر و قصبه دیگر که در آن شالیکاری رواج دارد. مینی بوس می ایستد و زنان، خواب آلود یکی یکی پیاده می شوند در حالی که چادر شبهای چهارخانه به کمر بسته اند و بقچه ای در دست دارند، به طرف شالیزارمی روند. مردی که سرپرست آنهاست، زنان را در گوشه ای جمع می کند و توضیحاتی برایشان می دهد و آنگاه هر کدام از زنها با پاچه های ورمالیده وارد زمین های پر از گل و لای می شوند. دسته های "نشا" در فاصله های خیلی کم برایشان پرتاب می شود و آن ها نشاها را یکی یکی با مهارت خاصی در گل و لای می کارند.
اگر آسمان، آفتابی باشد که گرما از بالا بر فرق سرشان می تابد و رطوبت از پایین، نم و رماتیسم را به تن شان می دواند. و اگر هوا بارانی باشد، فقط یک تکه نایلون و مشما به پشت خود می بندند و در زیر باران، تا ظهر و وقت ناهار به صورت یک نفس کار می کنند. آنها برای ناهار، فقط یک ساعت فرصت دارند و بعد از آن تا غروب کار می کنند و تا وقتی که مینی بوس از راه برسد. با تنی خسته و کوفته و با دست و پایی گل آلود و خیسیده و ورم کرده، سوار مینی بوس می شوند و هنوز چند کیلومتر نرفته، به خواب می روند. دو سه ساعت از شب گذشته به خانه هایشان می رسند. چون بیشترشان از سوادکوه و رشت و گرگان می آیند. آنها مثل جنازه به خانه هایشان می رسند. خیلی که جان داشته باشند، لقمه ای شام می خورند و می خوابند تا فردا ته مانده‌ی رمق شان را برای یک روز کار سخت استفاده کنند. جالب اینجاست که مزد این زنان شالیکار و نشاگر، نسبت به مزد یک مرد در یک کار مشابه روزانه، برابر نیست. این کارگران ارزان و خاموش، نصف مردان مزد می گیرند. درد استخوان، رماتیسم، درد مفاصل، پیری زودرس، سردردهای مزمن و ... از جمله بیماری هایی است که از طریق این کارهای سخت، عاید این زنان می شود.

فصل نشاء برنج که تمام می شود، "وجین" در مزارع پنبه و کار در جالیزها فرامی رسد. هنوز شالی ها را درو نکرده باید خودشان را برای پنبه چینی آماده کنند. کار زنان، تمامی ندارد. زن باشی و در روستا زندگی! کنی و کار نداشته باشی!؟ اینجا تنها جایی است که هیچ زنی بیکار نیست. کاری که اصلا کار، محسوب نمی شود. چون که به چشم مردها، این کارها، کار نیست. چراکه به زعم آنها و بسیاری از مردم، زن کارش خانه داری است و کار در خانه که کار، نیست. هست!؟

این فرش هفت رنگ که پامال رقص توست ...


فرشاد نادری!

نوشته بودم و خوانده بودید که برای زنان روستایی همیشه کار هست. شالیزار، پنبه زار، جالیز، دامداری، و ده ها کار دیگر. توگویی که در یک تقسیم کار اعلام نشده، بسیاری از این کارها به زنان سپرده شده است. و زنان هم با طیب خاطر! آن ها را پذیرفته اند و سال هاست که با دل و جان! آن کارها را انجام می دهند.
گفتم که در روزهایی که بارانی است و درو و وجین و پنبه چینی و کارهای بیرون از خانه امکان ندارد، در خانه می مانند. نه آن که استراحت کنند. نه آن که به سر و وضع خودشان برسند. مهمانی بروند. فیلم تماشا کنند. و یا احیانا کتاب بخوانند. آن ها علاوه بر کارهای روتین و همیشگی پخت و پز و بقیه کارهای خانه که اصولا کار به حساب نمی آیند، کارهای درازمدت هم دارند و یا دیگران برای آن ها برنامه ریزی می کنند. آنها در خانه می مانند تا کارهای نیمه تمام خود را به پایان برسانند. کارهایی مثل جاجیم بافی، گلیم بافی،حصیربافی زنبیل بافی، توربافی و درعالی ترین شکل آن، قالیبافی که چند سالی است در شهرها و روستاهای شمالی، راه افتاده است. در سالهای اخیر، عده ای از شهرهای کشور نظیر اصفهان و کاشان و نایین و نطنز و اراک و ورامین و ... به روستاهای مازندران و گیلان رفته و به اسم" کارآفرین!"، سرمایه و ابزار تولید ومواد اولیه مانند: دار قالی و کرک و پشم و خامه و نخ و نقشه را در اختیار دختران جوان و زنان می گذارند و در سالهای اولیه به بهانه آموزش دادن قالیبافی، مزد بسیار کمی به آنها داده و در سالهای اخیر هم بابت ششماه کار شبانه روزی فقط مبلغ سیصد الی چهارصد هزار تومان به بافندگان محلی می پردازند و حاصل کارشان را در بازارهای جهانی و کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس به قیمتهای گزاف و افسانه ای می فروشند و از این رهگذر، جیبهای گشاد خود را پر می کنند در حالی که دست های خسته و چاک چاک این کارگران ارزان و خاموش را که در حقیقت سفره های محقر آنها را بیش از پیش خالی می کنند.
بیکار بودن بسیاری از مردان روستایی و نیازهای واقعی و روزافزون خانواده ها و وجود زنان بیشمار به مثابه لشکر عظیم فروشندگان نیروی کار، و البته حرص و طمع سیری ناپذیر صاحبان پول و سرمایه، سبب شده تا زنان این شهرهای کوچک و روستاها، با این استدلال که: "هر چه باشد از بیکاری که بهتراست!" تن به این نوع بیگاری بدهند.
امروزه با واردشدن فرشها و جاجیمها وحصیرها و محصولات و صنایع دستی از کشور چین و اشباع شدن بازار، سفارش این کارها از طرف به اصطلاح کارآفرینان
داخلی، بطرز چشمگیری کاهش پیداکرده است. زنان، در هر صورت قربانیان مناسبات و روابطی هستند که بر پایه بهره کشی و سود بناشده است.
در قانون کار ایران، برای این گونه کارهای زنان فرمولی برای تعیین دستمزد وجود ندارد. آنها از هیچ نوع بیمه ی درمانی و بیمه بیکاری و یا بیمه های ضرر و زیان (در مواقع سیل و آتش سوزی که باعث از بین رفتن محصول‌شان میشود) برخوردار نیستند. و جالبتر از همه این که این کارگران بی مزد و مواجب، سن بازنشستگی ندارند بنابراین حقوق بازنشستگی نیز دریافت نمی کنند. قانونگزار دستش برای دفاع از حقوق زنانی که در مزارع و شالیزارها و  کاربافخانه های محلی کار می کنند، خالی است. وزارت تعاون و سازمان صنایع دستی و بقیه ی نهادهای مرتبط نیز در این خصوص، کاری انجام نمی دهند.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

زنان و چک های برگشتی


حتما می پرسید یعنی چی؟ و این دو موضوع چه ربطی به هم دارند و چرا این دو عبارت (زنان و چک های برگشتی) کنار هم آمده اند؟ الان ربطش را برایتان می گویم:
زن و شوهری به خانه ی پدر و مادر شوهر می روند و زن در آنجا متوجه می شود که دو تا از خواهر شوهرهایش در خانه ی والدین هستند که یکی از آنها خودش قهر کرده و به آنجا آمده و دیگری را شوهرش از خانه بیرون کرده و او هم دستش از همه جا کوتاهتر به خانه ی پدرومادر آمده است. زن و شوهر بابت این موضوع ها خیلی ناراحت شدند مخصوصا شوهر و پدر و مادرش را سرزنش می کند که چرا اینقدر بچه به دنیا آورده اند مخصوصا این همه دختر که هیچ وقت مشکلاتشان تمامی ندارد.
زن و شوهر به خانه ی خودشان برمی گردند تا اینکه فردا شب دیروز می شود و شوهر از سر کار به خانه می آید و از زنش می پرسد: هنوز آن چکهای برگشتی در خانه ی پدرم هستند؟ که زن اظهار بی اطلاعی می کند و معترض می شود که چرا او زنان را با این لقب (چکهای برگشتی) مورد خطاب قرار می دهد اما مرد به اعتراض زن توجهی نمی کند و دوباره می گوید خدا را شکر که من دختر ندارم که اگر داشتم باید یک عمر زحمت می کشیدم و بزرگش می کردم آنوقت می دادم دست یکی دیگر که او هم هر وقت خواست دخترم را بیرون کند و دخترم هم مثل چک برگشتی همش بیخ ریش صاحب اصلیش که من باشم، باشد.
زن بیشتراز این حرفها عصبانی می شود و به شوهرش می گوید شما مردان صاحب ما زنان نیستید و اگر زن و مرد حقوقی برابر داشتند و هیچ تفاوتی از هیچ نظر بین زن و مرد وجود نداشت و زن برده ی جنسی و برده ی خانگی مرد نبود و نصف یک مرد به حساب نمی آمد و حقوق برابرش با مرد به رسمیت شناخته می شد و قانون طرف زن بود آیا باز هم شاهد این همه توهین و تحقیر و آزار و اذیت زنان بودیم؟ آیا مرد به خودش این حق را می داد که همیشه خانه و زندگی مشترکی که از همان ابتدا به وجود می آید متعلق به خود (فقط خودش) بداند و زن هیچ حقی ندارد و مرد هر وقت خواست می تواند زن را از خانه بیرون کند و اگر حتی این زن به قانون مراجعه کند و معترض شود مرد در برابر قانون حاضر می شود و می گوید این زن تمکین نمی کند من نونش را می دهم و حق انجام هر کاری (هر ظلمی) را دارم و قانون هم جایزه ی صلح نوبل را به گردن این مرد می اندازد و این همه انسان دوستی و تلاش او برای دفاع از حقوق بشر را پاس می دارد و این مرد از آن پس بیشتر و بیشتر به خودش حق می دهد و از آن پس تر بیشتر و بیشتر زنان مورد ظلم و تحقیر و توهین و اذیت و آزار قرار می گیرند.
راستی راستی که همه چیز این دنیا چقدر الکی شده!
براستی دنیا وارونه شده!!!

سارا عظیمی

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

دنیای وارونه ی ما


زن جوانی با چشمهای زیبا و امیدوار که برای همیشه در ذهن انسانهای شریف دنیا ماندگار شد در روزهای گذشته  به طناب دار آویخته شد .او به جرمهایی وارونه در این دنیای وارونه به دست قضاوتی وارونه اعدام شد. گناه او این بود که در ١٣ سالگی در دورانی که تازه خودش را میشناخت و تفاوتهایی با مرز خردسالی را در خودش حس میکردعاشق شد. یعنی آنقدر خودش را انسانی معادل همه ی انسانهای دنیا فرض میکرده که بتواند به خودش حق دوست داشتن و جسارت عاشق شدن بدهد و برای زنی در جامعه ما این بدترین جرم است !و او مجرم شناخته شد چون نه تنها عاشق شد بلکه بی مهابا برخلاف تمام عرفهایی که به گوش دختران میخوانند او عاشق مردی متاهل میشود و از همه بدتر جرم او این بود که عشق و احساساتش را به روال همه دختران دیگر سرکوب نکرد و او عاشقی سرکش بود چرا که عشق و دوست داشتن اساسا برای زنان جرم است و خبر از روح شیطانی آنها میدهد. این تصویر قوانین حاکم بر دنیای وارونه ی ماست .
و جرم وارونه ی دیگر او این بود که در سنین نوجوانی مرد بالغ متاهلی را اغفال کرد! و با او رابطه برقرار کرد که اگر این  ماجرا در هر کشوری با قوانین مدرن اتفاق میافتاد مرد بالغ را به جرم برقراری رابطه با دختری زیر ١٨ سال حتی با رضایت خودش مجرم میشناختند .
و اوگناهکار شناخته شد چرا که در سنین نوجوانی مورد سوءاستفاده جنسی مرد بالغ متاهل قرار گرفت و مجبور به سقط فرزندش شده بود ودست آخر با کمال ناباوری سر از ماجرای قتل پیچیده و مبهمی در آورد و آنچنان صادقانه عاشق بود که هیچ منفعتی را برای دفاع از خودش باقی نگذاشت.
و برای حل معمای قتلی مبهم چه کسی مستحق تر از زن عاشق سرکشی بود که قوانین وارونه ی رایج جامعه را لگد مال کرده بود؛ چرا که اصلی ترین قربانیان قوانین رایج زنان و کودکان هستند.
و اینجا بر خلاف تمام دنیای مدرن قضاوت نه بر اساس حقوق و قوانین مدنی که بر اساس رای خانواده مقتول است و طناب دار گاهی به دست کودکی و گاهی به دست مادر و پدر داغداری سپرده میشود تا جان انسان دیگری قربانی این دنیای وارونه شود.
و او را مصرانه به طناب دار می آویزند تا به تمام زنان و دخترانی که در برابر ارکان جامعه مردسالار و قوانین ضد زن رایج سرکشی میکنند بگویند عاقبت گرفتار چنین عقوبتی میشوید. اما باید گفت ما زنان را  نمی توانید همچنان در پشت پستوهای خانه ها و به عنوان تنها خدمات رسانان مردان در بردگی نگهدارید. این نسل سالهاست که برای حقوق انسانی و برابر میجنگد و چرا که چاره ای جز جنگیدن برای کسب حقوق  انسانی و برابر ندارد.

فروغ هوشمند