۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

زنده باد برابری

كدام خانواده
خانواده ای که دغدغه اصلی اش تامین معاش روزمره است و بعد از ماهها بیکاری یا عدم دریافت حقوقش دیگر رمقی برایش نمانده است خانواده ای که در نزدیکی شروع سال تحصیلی شاید دیگر قادر به فرستادن فرزندانش به مدرسه نباشد و فرزندان اونیز باید به لیست کودکانی که امسال ترک تحصیل میکند اضافه شود خانواده ای که کودکانش از سنین 6- 5 سالگی در واقع باید به مشاغل پادویی مغازه و کار خیابانی گسیل شود تا بتواند کمک خرج باشد خانواده ای که در آتش اعتیاد میسوزد و زنانش برای تامین معاش روزمره شان به تن فروشی کشیده شده اند خانواده ای که دختر و پسر بیکار انگیزه و امید ی برای آینده ندارند
خا نواده ای که برای تامین مالی در نوبت فروش کلیه هستند خانواده ای که سالهاست بی مسکنی و عدم وجود سر پناه مناسب و هزینه سنگین اجاره خانه کمر آن را خم کرده ست خانواده ای که دختر دانشجویش برای تهیه هزینه تحصیلی دانشگاهش باید به
هزار جور سوئ استفاده جنسی تن بدهد و پسردانشجو شبها به جمع آوری زباله بپردازد خانواده ای که بدلیل نبود هرگونه شادی و نشاط ان را به محیط جنجال عصبی افراد تبدیل کرده است این توصیف وضعیت بیشتر خانواده ها در ایران است و هر روز آمار و ارقام منتشر شده از مراکز امار دولتی گویای این واقعیت تلخ در جامعه ما می باشد و در این شرایط طرح لایحه باصطلاح حمایت از خانواده معلوم نیست از کدام نوع خانواده هایی که مطرح هستند قرار است حمایت کند با دیدن موضوعات این لایحه بیشتر تصور خانواده ای به نظر میاید که سرپرست خانواده که مرد است مانند اربابان باید امورات حرمسرایش را رتق و فتق کند و در این میان احتیاج به رفع موانع قانونی برای کسترش امار زنان تحت سیطره اش را دارد و همینطور باید از شر طرح مبالغ مهریه به صورت معقول و غیر معقول آن خلاص شود تا مبادا یکی از این بردگان جنسی بخواهد احیانا به طریقی موی دماغش شود وادعای مبلغی را در برابر بردگیش داشته باشد اما براستی تصور این نوع از خانواده تا چه اندازه میتواند در آمار واقعی جامعه امروز ما واقعیت داشته باشد و چه ضرورتی باعث میشود این لایحه به عنوان قانون در این شرایط مطرح شود جز اینکه طرح چنین قوانینی تنها به این دلیل است که زنان جامعه را بیش ازپیش به ورطه بردگی مطلق جنسی سوق دهند و از آنها به عنوان کالا هایی مصرفی سخن بگویند که بر سر انواع مالکیت آنها و چگونگی مبادله کردنشان وقیمت گذاری بر سر آنها لایحه تصویب میکنند و این نشان دهنده فاصله بی نهایت بین سطح توقع و خواست و مطالبات زنان
آگاه جامعه امروز ما که برابری بیقیدو شرط بین زنان و مردان در تمامی شئونات زندگی است با قوانین جاری در آن میباشد وطرح چنین قوانینی نه تنها توهین به هویت انسانی زنان است بلکه توهین به حرمت انسانی همه انسانهای آزاد اندیش میباشد چرا که در این تفکرات مردان نیز از داشتن یک زندگی انسانی مملو از عشق و حرمت انسانی به دور فرض میشوند مردانی که همسران آنها تنها کالاهای جنسی فرض شوند هرگز در چارچوبه یک زندگی در شان انسان امروز قرن بیست و یک نمیباشند
پس باید همه زنان و مردان برای داشتن یک زندگی همراه با حرمت و هویت انسانی مبارزه کنند .

زنده باد برابری زن و مرد

در اتاق عدالت

بغض گلومو فشار می داد و با وجود اینکه اشکام روی گونه هام بود اما از بغضم کم نمیشد وهر لحظه دردی که تو گلوم احساس می کردم بیشتر می شد روی مبل نشسته بودم زانوهامو بغل کرده بودم و به دیوار روبروم خیره شده بودم آب سماور جوش آمده بود و تو سر خودش میزد اما توانی در خودم نمی دیدم که تا آشپزخونه برم و سماور را خاموش کنم چند لحظه قبلش بدترین چیزی که برای یک زن در زندگی مشترکش روی سرش خراب می شود روی سرم خراب شده بود و خیلی اتفاقی متوجه شده بودم که شوهرم با زنی دیگر رابطه دارد یعنی تا بحال یک مرد بوده برای دو زن شایدم بیشتر،نمی دانم!
یکی از این زنان من بودم مادر بچه اش،بچه ام و زن قانونی که اسمم تو شناسنامه اش هست و همه می دانند و مخفیانه نیست پس قابل قبول است مهم دانستن دیگران هست و اگر غیر از من زن دیگری هم علنی شود او هم قبول می شود هم جامعه برای این مرد این زن را می پذیرد و هم قانون اجازه می دهد که زن دوم یا زن سوم یا زن چهارم...اسمشان در شناسنامه ی شوهرم بیاید.
اسم من تو شناسنامه ی این مرد هست اما عشقم در دلش نیست همه می دونند که من زنشم اما همه نمی دونند که عاشقم نیست و قلبش برای من نمی تپد خوب اگر هم بدونند اتفاقی نمی افتد این زن نشد یکی دیگه اون یکی نشد بازم یکی دیگه... تو جامعه ریخته زن اون چه که زیاده زنه و کافیه مردها لب تر کنند اونموقع صد تا زن هست که برای مردها ردیف می شه خدا را هزار مرتبه شکر که از نظر شرع و عرف و قانون هم هیچ ایرادی نیست پس زن اول،زن دوم،زن سوم...
احساس می کنم تحقیر شدم احساس می کنم خورد شدم و از همه بدتر اینکه کاری از دستم برنمی یاد کجا برم؟ به کی بگم؟ هر جا که برم یا به هر کی بگم در جواب چی می شنوم:
خوب مرده حتما تقصیر خودت بوده که مردت جای دیگه رفته ،ایراد از خودته.
خیلی وقتها شاهد این بودم که زنی،شوهرش دنبال زن دیگری رفته بوده و باران سرزنش بر سر این زن می بارید که خودت مقصر بودی به خودت نرسیدی از صبح تا شب فکر پختن،شستن و رفت و روب خونه وبچه ها بودی واز خودت غافل شدی خوب مرد دیگه،زن های دیگرو می بینه و اونوقت تو رو می بینه معلومه که می افته دنبال زنهای دیگه.
اون زن ازآن به بعد شروع می کند به رنگ کردن موهاش و... و در کل تلاش می کند که جذاب به نظر بیاید و اونموقع وقتی این زن را می بینی متاسف می شوی و دلت برای او میسوزد و هیچ جذابیتی در این زن نمی بیینی چون این زن قلبش شکسته وهر چه بکند این قلب شکسته و روح آزرده اجازه نمی دهد ظاهری زیبا داشته باشد چراکه قلب و روح زیباست که ظاهری زیبا را برای آدمها به ارمغان می آورد و این زن از درون داغون است پس این نصیحت ها و راه حلها کارساز نخواهد بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم من هم یکی از این زنان بشوم. فکرش را هم نمی کردم!
به دادگاه می روم:
من:اعتراض وفکر می کنم حق با من است پس معترض ،شاکی، محتاج همدردی...
آقای قاضی:خانم زن دوم یا سوم یا...برای مرد قانونی است و شما نمی توانید شاکی و معترض باشید و فقط وقتی می توانید شکایت کنید که این مرد عدالت را بین شما زن ها رعایت نکند.آیا شوهر شما بین شما و زن دومش عدالت را رعایت نکرده است؟
من:نمی دانم! آقای قاضی تازه زن دوم گرفته و ما هنوزبا هم یعنی سه نفری(من-شوهرم-زن دوم) زندگی نکردیم که من متوجه عدالت این مرد بشوم.
آقای قاضی:پس بروید زندگی کنید هر وقت این مرد عدالت را رعایت نکرد برگردید و شکایت کنید.
من: حاج آقا عدالت یعنی چی؟ این مرد من رو خورد کرده داغون شدم تحقیر شدم...
آقای قاضی: خانم بیشتراز این وقت دادگاه را نگیرید بفرمائید! بفرمائید!
من:آقای قاضی یعنی گوره بابای من گوره بابای احساسم-قلبم-شخصیتم...من،روحم احساسم وشخصیتم لگدمال شده...
آقای قاضی به دستیارش اشاره می کند واو من را از اتاق بیرون می کند از اتاق که بیرونم کردند می یام تو راهرو وهاجو واج به آدمای اطرافم نگاه می کنم و می گم چی شد؟
شوهرم می یاد و می گه برمی گردی خونه مثل بچه ی آدم و صدات هم در نمی یاد! همینه که هست می خوای بخواه نمی خوای هم هری.
چکار می توانم بکنم قانون پشت این مرد است نه من!
آن مرد پیروزمندانه جلو می افتد و سینه سپر می کند و لبخند به لب میرود و من شکست خورده،تحقیرشده و خورد شده به دنبال او راه می افتم البته من که نه، جسمم،یک مرده ی متحرک. چون احساسم،روحم و شخصیتم زمانی که از اتاق قاضی(اتاق عدالت!) بیرون شدم مرد و جسم من را برای همیشه ترک کرد.




تن فروشی

او داشت با شادی از اینکه فردا باید به دیدن دوست پسرش برود سخن میگفت ازاینکه فردا حتما یک کادویی مهم خواهد گرفت دوست پسری که زن و بچه دارد واو دختری مجرد است .
پرسیدم خوشحالی ؟
گفت :اره خیلی گفتم :برای چه خوشحالی چونکه دوست پسرت را میبینی ؟
گفت نه چون کادو میگیرم چون گفته اگر سر قرار بروم من را سورپرایز میکند حتما برایم چیز خوبی خریده
گفتم یعنی خودش را دوست نداری ؟
گفت: نه
انچنان در چشمهایش برق شادی بود که دلم نمی آمد با حرفهای نصیحت گونه شادیش را خراب کنم فقط گفتم چطور میتوانی به کسی که واقعا دوستش نداری ابراز احساسات کنی برای چه؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:اگر او نبود معلوم نبود سرنوشتم چگونه میشد هروقتی برام یک چیز هایی میخره مثل مانتو شلوار و کیف و خرت و پرت و کمی هم پول بهم میدهد .
و ادامه داد پدرم معتاد است و تنها میتواند بسختی خرج مواد خودش را دربیاورد بعضی وقتها که کم می آورد من و مادرم را به باد کتک میگیرد که اگرجایی پولی پنهان داریم به او بدهیم .
گفتم اساسا خرج خانه از کجا میآید ؟
گفت تحت پوشش کمیته امداد هستیم ماهی 40 هزار تومان میدهند برادرم هم یک مقداری کمک میکند
پرسیدم آنوقت دوست پسرت در مقابل کادوها و پولی که به تو میدهد توقعی از تو ندارد ؟
گفت :مگه میشه کسی در این دوره زمونه بدون چشم داشت به کسی کمکی کنه خلاصه من هم تا حدی خودم را در اختیارش میگذارم .
در حالیکه این جملات را میگفت چهره اش حالت خاصی داشت نمیدانم خنده بود یا دردی که با خند ه ای پنهانش میکرد .
گفتم : چرا برای خودت و بدنت و احساساتت بهایی قرار میدهی تو باید احساساتت را به بهای عشق مبادله کنی پوزخندی زد و گفت :چه حرفهای قشنگی میزنی ولی من امروز میخواهم زندگی کنم و برای زندگی پول لازم دارم دلم نمی خواهد همیشه مثل بدبختها زندگی کنم من هم مثل همه دخترای هم سن و سالم دلم می خواهد لباس نو داشته باشم تازه مد هم باشه دلم میخواهد یک گوشی مو بایل قشنگ داشته باشم (در حالیکه دردستش گوشی بسیار کهنه و قدیمی بود )دلم نمی خواهد تو خیابون که راه میروم
هر کسی از کنارم رد بشه دلش به حالم بسوزه تازه اگر بخواهم عشقی هم داشته باشم کی به یک دختر کهنه پوش ورده خارج نگاه میکنه اونوقت هیچکس محل بهت نمیده .من نمی خواهم مثل مادرم زندگی کنم اون زن بدبختیه 50 سالش هم نشده بیا ببین مثل 60 -70 ساله ها می مونه تمام زندگیشو با یک مرد معتاد که هیچی از احساسا ت و زندگی براش نمونده سر کرد ولی به قول خودش نجابتشو حفظ کرد مثلا بهش جایزه دادند دلش خوشه که آبرو داری کرد خوب چی نصیبش شده او یک روز هم روی خوشبختی رو ندیده .

امروز موضوع تن فروشی در ایران ابعاد بسیار گسترده ای دارد شاید اگر روزی به موضوع تن فروشی فکر میکردیم تنها زنانی را تصور میکردیم که برای لقمه نانی که خود یا فرزندانشان را از گرسنگی نجات دهند دست به این کار میزنند و در این صورت جامعه به آنها به عنوان قربانی با دید اغماض بیشتری نگاه میکرد اما امروز ابعاد این موضوع بسیار فراتر رفته است دخترانی از سنین 12 -13سالگی برای داشتن برخی ملزومات زندگی امروزی و داشتن یک زندگی مرفه تردست به نوعی تن فروشی میزنند و معمولا با مردان متاهلی که از وضعیت مالی نسبتا خوبی برخوردار باشند دوست میشوند و در این رابطه دوستی با داشتن توقعاتی مالی اندک مورد سوء استفاده های جنسی قرار میگیرند .دختران و زنانی که میدانند در زندگی روزمره شان هرگز به برخی ملزومات بدیهی زندگی دست نخواهند یافت پس برای یک زندگی تنها کمی بهتر و داشتن ملزومات رفاهی مثل موبایل لباس مناسب و..وگاهی با آرزوی دور دست داشتن یک اتومبیل دست به تن فروشی میزنند.
دختر جوانی در این ارتباط میگفت :تا کی حسرت همه چیز را در این دنیا داشته باشم چند سالی که جوان هستم کار میکنم تا حداقل در میانسالی زندگی بهتری را برای خودم ساخته باشم .والبته در بیشتر مواقع سرنوشت آنها چندان مشخص نیست معمولا بعد از چند سالی که در یک شهر یا محله باشند مجبور به ترک محل زندگی خود میشوند وخدا میداند که نهایتا به چه جور زندگی دست یافته اند.



۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

کودکان محکوم

در کنار خیابان زنی با کودکی حدود 3-4 ساله روی زمین در آفتاب نشسته بود و کاسه ای کنارش بود و هر عابری که رد میشد در خواست کمک میکرد. کودک درروی زمین داغ غلت میخوردومعلوم نبود چند ساعت از روز را باید در تیغ آفتاب بگذراند و در این میان زن عابری حدود 40-50 ساله به زن نزدیک شدو به او گفت چرا در این قسمت که آفتاب هست نشسته ای برو حداقل در سایه بشین و زن گفت تو چکار داری اگر کمک نمیکنی برو و عابر عصبانی شد که به این بچه رحم کن این چه گناهی کرده که تو او را به دنیا آورده ای مگه خودت اورا به دنیا نیاوردی چرا دلت برایش نمی سوزد اصلا چه را وقتی نمی
تونستی نگه داری بچه بدنیا آوردی و پی در پی او را به باد محاکمه کشیده بود.
خلاصه دعوایی بین آنها در گرفت و زن عابر گفت من الان زنگ میزنم 110بیاید شما را از اینجا ببرد و شروع کرد به تلفن زدن وگفت بیایید اینها را جمع کنید و ادرس محل را داد. من نزدیک عابر رفتم و گفتم چرا اینقدر عصبانی هستی و گفت من پاهایم کشش نمیکند از کنار این صحنه براحتی بگذرم این بچه چرا باید توی این آفتاب وگرما که هر آدم بزرگسالی را کلافه میکند بشیند و مادرش مسئول این وضعیت است الان هم از اینجا نمیرم ببینم که 110 میاد یانه ؟من به او گفتم آن زن برای اینکه جلب ترحم بیشتری کند و در جایی بشیند که عابرین بیشتری از آنجا عبور کنند اینکار را میکند و البته که در چنین جامعه ای که آنقدر ناامن و خشن است که هیچ ارگانی به داد خود این زنان نمیرسد طبیعی است که او هم رفتار بهتری با فرزندش نخواهد داشت چه بسا که این زنان در طی زندگیشان بویی از رفاه و بهداشت و آرامش ندیده اند که بخواهند درک کنند که باید کودکان از وضعیت بهتری برخوردار باشندو درواقع معلوم نیست خودشان چه کودکی را پشت سر گذاشته اند و مسئولیت این وضعیت متوجه خود افراد نیست زمانی میتوان به این زن و طریقه نگهداری از کودکش گله کرد که قوانین رفاه اجتماعی داشته باشیم که به همه زنان سرپرست خانواده حقوق مکفی و محل مناسب برای زندگی داده شود و قوانین حمایت از کودکان را داشته باشیم و به جای طرح کنترل رعایت حجاب ! برای رسیدگی و کنترل شرایط زندگی کودکان ارگانهایی را داشته باشیم و اجازه داده نشود هیچ کس به حقوق کودکان دست اندازی کند در جامعه ای که نرخ کلیه و باقی اندامهای بدن انسان را بر روی در و دیوار
تبلیغ میکنند میتوان تصور کرد که نرخ خود این کودکان چه اندازه باشد و در انجا از سهیلا قدیری یاد کردم که به قول خودش مادرش سنگ بود و پدرش باران که دست آخر به دست قوانینی که خود مسبب وضعیت او بود ند اعدام شد عابر که به حرفهای من گوش میکرد گفت راست میگویی خبر اعدام سهیلا راشنیدم و برایش بسیار گریستم البته 110 نیامد اما آن زن از ترس اینکه مورد تعرض قرار گیرد با کودکش ازآنجا رفت و من از زن عابر خداحافظی کردم.
 به امید داشتن دنیای زیباتر وبهتری برای همه انسانها بخصوص همه کودکان


۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

فقر و تن فروشی

ندای زن:شما چند ساله هستید؟ 17 ساله هستم.
ندای زن:از وضعیت خانوادگیتان و اوضاع شغلی و مالی پدر و مادرتان بگویید.
پدرم را بخاطر حمل مواد مخدر گرفتند و برایش حبس ابد دادند و مادرم معتاد است و خواهر و برادری هم ندارم وقتی پدرم زندان افتاد مدتی با مادرم در خانه ی پدربزرگم زندگی کردیم اما من نتوانستم آنجا بمانم و به خانه ی عمه ام رفتم که در آنجا شوهرعمه ام به من پیشنهاد داد که صیغه اش بشوم که من قبول نکردم و از آنجا به خانه ی دوستم رفتم و بعد از مدتی خانه ای با پسر دایی و دختر دایی ام گرفتیم و بعد از چند ماهی مجبور به ترک آنجا شدم و الان با مادرم در خانه ای که اجاره کردیم زندگی می کنم.
ندای زن: آیا هرگز عاشق شده اید؟
بله بارها عاشق شده ام.
ندای زن: آیا ازدواج کرده اید یا با کسی دوست بوده اید؟
دوست،دوست که با خیلی ها دوست بودم اما ازدواج نه البته برای یک ماه صیغه ی مردی بودم.
ندای زن: دوستی شما برای عشق بوده یا مسائل مالی؟ اگر عشق بوده است چه آرزویی داشته اید و اگر مسائل مالی بوده است چقدر توانستید مشکلات مالیتان را از این طریق حل کنید؟
به جز دو نفر که واقعا عاشق آنها بودم و آرزوی زندگی کردن با آنها را داشتم بقیه دوستی هام برای مسائل مالی بوده وآن یک ماهی که صیغه ی آن مرد بودم قرارمان این بود که من یک ماه صیغه ی آن مرد باشم و با او در خانه ای که تهیه کرده بود بمانم واو در عوض دو ملیون پول به من بدهد که من توانستم با آن دو ملیون پول پیش خانه ای را بدهم و الان همراه با مادرم در آن خانه ی اجاره ای زندگی می کنم.
ندای زن: از اینکه مجبور باشید برای گذران مالی جسمتان را در اختیار کسی قرار دهید چه احساسی دارید؟
راستش گاهی اوقات برایم فرقی نمی کند و فقط به آن پولی که بابت این موضوع بدست میاورم فکر می کنم و گاهی اوقات آنقدر ناراحت می شوم که رابطه ام را با آن پسر تمام میکنم مثلا چند وقت پیش ها با پسری دوست شدم و سر اینکه من اگر او را در بازی پاسور بردم برایم لباس بخرد شرط بندی کردم وقتی من بردم و از او خواستم که به شرطمان عمل کند از من خواست که با او به خانه اش بروم بعد او به قولش عمل می کند و من با وجود اینکه بارها این اتفاق افتاده بود در رابطه هام با مردان دیگر. اما این دفعه زدم زیر همه چیز و دوستیم را با آن پسر تمام کردم.
ندای زن: تا بحال در این روابط دچار دردسر یا مشکلاتی شده اید؟
بله مدتی که در خانه ی پسر دایی ام زندگی می کردم وقتی او متوجه روابطم شد من را از خانه اش بیرون کرد.
ندای زن:کسی به شما صدمه رسانده است و با شما چه رفتاری دارند؟
خوب همه من را به چشم دختر بدی می بینند و گاهی اوقات فکر می کنم با هر آدمی که برخورد می کنم آن شخص فقط جسم من را می بیند نه روحم را نه احساسم را واین حس خیلی دردناکه که همه ی آدمای اطرافت تو رو بخاطر جسمت بخواهند نه خود واقعی ات و آن دو پسری که عاشق شان بودم وقتی از روابط قبلی ام آگاه شدند من را رها کردند.
ندای زن: آیا کسی خواسته از شما سوءاستفاده کند وازشما باج بگیرد؟
از نظر سوءاستفاده بله خیلی این اتفاق برایم می افتد همین که میفهمند دختری تنها هستم بدون خانواده واحتیاج مالی دارم به تنها چیزی که فکر می کنند سوءاستفاده از من هست. یکدفعه تصمیم گرفتم که دیگر دست از این روابط بکشم ودر جایی کار کنم بنابراین در یک سیسمونی فروشی به عنوان فروشنده مشغول به کار شدم روز اول خیلی عالی بود و من خوشحال بودم که شاید دارد زندگی ام تغییر می کند اما روز دوم صاحب مغازه خواست که با او رابطه داشته باشم و وقتی قبول نکردم اخراجم کرد.
از نظر باج گرفتن هم بله گاهی اوقات که پلیس من را با پسری گرفته برای اینکه بابت این موضوع من را فردا صبحش به دادگاه نفرستند از من خواستند که با آنها هم رابطه داشته باشم.
ندای زن:اطرافیان خودتان با شما چه رفتاری دارند و بابت این رابطه هایتان شما را سرزنش نمی کنند؟
اطرافیانم همیشه سرزنش می کنند اما کمکی به من نمی کنند که از این وضعیت نجات پیدا کنم و الان مدتهاست که دیگر سراغی از من نمی گیرند.
ندای زن: هیچ وقت دوست داشتید ادامه تحصیل بدهید و علاقه به چه شغلی داشتید؟
بله درس خواندن را خیلی دوست داشتم و الان هم در دبیرستان بزرگسالان درس می خوانم اگر چه بخاطر این همه مشکل هیچ وقت تمرکز کافی برای موفق شدن در درسهایم را نداشتم با اینحال درس را رها نکردم و همیشه دوست داشتم در زمینه نقاشی و گرافیک مشغول به کار شوم.
ندای زن: به آینده فکر کرده اید و چه تصوری از آینده دارید وچه آرزویی برای آینده دارید؟
به آینده بله، خیلی فکر می کنم و همیشه کلی نقشه می کشم که همه چیز را عوض کنم و بتوانم جور دیگری زندگی کنم اما هر چه می کنم و به هر دری میزنم همه ی درها بسته است شما فکر کنید دختری 17 ساله هستید که تنهایی باید در خیابانها خرج خود و مادر معتادتان را در بیاورید چه کار می توانید بکنید راستش فکر می کنم اگر اینطور پیش بروم آینده ای تاریک همراه با بیماری درانتظارم باشد مگر اینکه همه چیز تغییرکند.
و آرزو که اول دلم می خواست چنین پدر و مادری نداشتم ومن هم مانند همه ی همسالانم یک زندگی معمولی و خوب و امن داشتم و اگر فکر کنیم حالا که اینطوراست بنابراین دلم می خواهد روزی برسد که جامعه از من حمایت کند و کمک کند پدر و مادرم به زندگی برگردند ومن هم به زندگی پرازامنیت ورفاه که حقم هست برگردم.

 

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

عکس با حجاب

دخترک شش ساله برای جشن پایان دوره پیش دبستانی که از طرف مدرسه تدارک دیده شده بود با شوق و ذوق حاضر میشد که به عکاسی برود.مدیر مدرسه گفته بود باید یک عکس با لباس فرم و مقنعه بگیرند .دخترک سعی میکرد لباس قشنگی بپوشد و از مادرش میخواست که نظر بدهد که چه طوری زیبا تر میشود هر چه مادرش میگفت که باید با لباس روپوش ومقنعه عکس بگیرد متوجه معنی حر فهای مادرش نمیشد.
دخترک میگفت:" وقتی میخواهند از من عکس بگیرند باید لباس خوشگل تنم باشه"مادر واقعا دلش نمی آمد شوق و ذوقی که دخترش داشت را خراب کند پس موهایش را شانه زد و قسمتی از موهایش را با گیره قشنگی بست و باقی موهایش
را بر روی شانه هایش ریخت این مدل مو را دخترش خیلی دوست داشت و احساس خوبی میکرد .
دخترک با پوشیدن لباس مورد علاقه اش که تاپ دوبنده ای بود و مدل موهایی که دوست داشت احساس رضایت میکرد مثل اینکه در این حالت اعتماد به نفس بیشتری داشت قدمهایش را شمرده برمیداشت و سعی میکرد رفتار خانمهای بزرگ را داشته باشد بعد وقتی کوله کوچکش را بر پشتش انداخت به مادرش گفت :"من حاضرم بریم "
مادر از دیدن احساسات زیبای دخترش خوشحال بود مانتو و مقنعه دخترک را درکیفش گذاشت و با خوشحالی به عکاسی رفتند .
در عکاسی وقتی مادر به دخترک گفت باید مانتو مدرسه را بپوشد و مقنعه برسرش بگذارد دخترک با ناراحتی گفت:" نه موهایم خراب میشود من نمی خواهم بامقنعه عکس بگیرم اونجوری خوشگل نمیشم من که موهایم را شانه کردم چراشماها موهای من را دوست ندارید ؟ "
مادر از اینکه باید تمام خوشحالی دخترش را خراب کند بسیار ناراحت بود اما چاره ای نداشت برای مدرسه باید عکس با حجاب میبرد حتی اگر دخترش هنوز شش ساله است .
صورت دخترک با اشکهایش خیس شده بود و هیچ منطقی اورا قانع نمیکرد و ازاینکه مادرش هم در این زوری که به او گفته میشد سهیم شده بود خیلی دلخوربود.این اولین عکسی است که باید در آن به جای ثبت یک لحظه به یاد ماندنی طعم اجبار را بچشدو مادر مستاصل شده بود نمی دانست چه بکند با هر زبانی با دخترک حرف میزد زیر بار نمیرفت .
مادر به دخترک گفت عزیزم اگر قبول نکنی با مقنعه عکس بگیری تورا به کلاس اول راه نمی دهند و رفتن به کلاس اول و یادگیری سواد برای دختر کوچولو یک رویا بود چون همیشه دلش میخواست روزی بتواند کتابهای داستانش را خودش
بخواند و نمی فهمید چرا برای رفتن به مدرسه باید این زور را قبول کند وچرا میخواهند دنیای زیبای کودکیش را خراب کنند .
ودختر کوچولوچاره ای جز قبول کردن نداشت و روی صندلی عکاسی نشست درحالیکه دیگر اون شورو شوق اولیه و لبخند سرشار از شادی در چهره اش نبود واین خاطره برای همیشه در ذهن او و مادرش ثبت شد اما این تنها یک خاطره نبود این اجبار قسمتی از زندگی او شد که باید با خودش حمل میکرد درحالیکه اصلا نمی فهمید چرا دنیای بیرون از خانه با مو های زیبای او درجنگ هستند .

داد این همه بیداد را از که باید گرفت؟


در باشگاه با خانمي همصحبت شدم كه به نظر 50 ساله مي آمد اما در حين صحبت متوجه شدم 42 سالش هست وقتي بهش گفتم كه فكر مي كردم 50 سالتان باشد لبخند تلخي زد و از روي تاسف سري تكان داد و گفت بد بختي هايي كه كشيدم و اين روزگار مرا اينقدر پير كرده.
در حين صحبت متوجه شدم 17 ساله بوده كه او را به عقد مردي كه از او سالها بزرگتر بود در آورده اند مي گفت يك سال مانده بود ديپلم بگيرم و وقتي به خانه ي شوهر رفتم من كه درسم خيلي عالي بود چنان افت تحصيلي پيدا كردم (من فكر ميكنم دليلش پرتاب شدن ناگهاني از عالم كودكي به عالمي ديگر باشد )كه يادم مي ايد (ميخنديد) كه با كلي بدبختي و پارتي توانستم ديپلم بگيرم و بعد ديگر مجبور شدم درس را رها كنم چون اولين بچه ام بدنيا امد .
يك دفعه لبخند از لبانش رفت انگار چيز تلخي به ذهنش امده بود و دوباره سري از تاسف تكان داد و گفت من سوختم تمام آرزوهام در آتش اين زندگي 25 ساله كه در انتخابش نقشي نداشتم سوخت من جواني نكردم وقتي 26 ساله بودم 4 بچه داشتم در حق من خيلي ظلم شد.( داد اين همه بيداد را از كه بايد گرفت )
بعد از اين حرفها ساكت بود و در فكر.كمي كه گذشت خنديد و گفت اما الان در حق دخترم همه كار مي كنم و اجازه ميدهم آزادانه فكر كند، آزادانه تصميم بگيرد ،آزادانه انتخاب كند و حتي آزادانه لباس بپوشد البته تا انجا كه من اختيار دارم چرا كه لباس پوشيدن ما كاملا به اختيار خودمان نيست و خلاصه هيچ محدوديتي برايش قائل نمي شوم حتي خودم به دخترم گفتم كه ميتواند دوست پسر داشته باشد فقط ميخواهم به من اطلاع دهد .
بعد هم چند خانم ديگر به كنارمان آمدند و موضوع بحثمان شد رابطه هاي دختر وپسر كه موضوع يكي از سريال هاي شبانه (سريال فاصله ها)هم بود و نظرات مختلفي مطرح شد و موافقان و مخالفاني هم داشت اما جالب اينجا بود كه اين خانم جزو موافقان اين روابط بود و براي خانمها با زبان خيلي ساده (آخراين خانم خانه دار بود )از طبيعي بودن اين روابط ميگفت واينكه اين كشش به جنس مخالف يك نياز طبيعي است مثل نياز ما به آب وغذا .
به هر حال دو ساعت خيلي عالي با اين خانم در آن روز گذراندم .
و اما در آخر يك چيز بايد بگويم و طلب بخشش كنم از شما به خاطر شبيه بودن و يا احتمالا تكراري بودن مطالب.
باور كنيد مقصر من نيستم مقصر بدبختي ها و مشكلات تكراري هستند يك سري مشكلات و بدبختي به طور مستمر گريبان آدمها را گرفته وهر روز وهر لحظه تكرار مي شود وتو هر روز آدمي و بيشتر زني را ميبيني كه دقيقا با مشكلاتي دست وپنجه نرم ميكند كه زن روز قبل و حتي زن ثانيه قبل و صد البته خودم از اين زنان جدا نيستم با همان مشكلات و ...
پس راهي؟ ويا چاهي؟ كدام؟




...ای کاش

مریم،سپیده و زهرا سه زن با یک آرزو
مریم ،سپیده و زهرا سه زن از سه مکان مختلف، از سه موقعیت متفاوت و از سه فرهنگ متفاوت هستند اما این سه زن با وجود اینکه هرگز همدیگر را ندیده اند یک آرزوی مشترک دارند که آنهم آزاد و بی قید و شرط زندگی کردن است .
اول از مریم بگویم که در شهر بزرگی زندگی میکند و 29 ساله است و با وجود آنکه از خیلی نظرها از سپیده و زهرا در خیلی مسائل آزادتراست اما هر روز که از خواب بیدار میشود با مسائل تکراری روزمره ی زندگی اش روبرو میشود که هر ثانیه آرزو میکند ای کاش جور دیگری بود و موقعیتم از نظر مالی و فرهنگی به من اجازه می داد که مستقل از پدر ومادرم زندگی میکردم .
خانه ی اجاره ای کوچک، پدر بازنشسته با حقوق بخورونمیر، برادر16 ساله با مشکلات
مختص یک پسر 16ساله، درک نشدن مریم وخواسته هایش از جانب پدرومادروحتی وجود یک تلویزیون با وجود 4 آدم با 4 فکروخواسته ی متفاوت بخشی از مشکلات مریم است او دلش میخواهد از این خانه برود و برای خود زندگی مستقل وآزادی داشته باشد اما خانواده همیشه مخالفت میکند و به او میگوید زمانی میتوانی بروی که ازدواج کنی مگر امکان دارد دختری تنها در یک خانه زندگی کند«مردم چه میگویند و جواب فامیل و درو همسایه را چه بدهیم»
جمله ای معروف که در مغز آدمها به هر شکل و عنوان فرو میشود برای اینکه آدمها درگیر یک عالمه قید و بند باشند و همیشه همدیگر را با این افکار اذیت کنند .
به مریم همیشه میگویند تو ناموس پدر وبرادر و مردهای فامیلی و غیرت ما مردان کجا رفته که تو بخواهی بروی و تنها زندگی کنی .اما چرا مریم این حرفها در مغزش فرو نمی رود؟ جواب ساده است برای اینکه مریم یک انسان است نه برده نه ناموس و نه هیچ بر چسب دیگری که به مریم ها میزنند برای اینکه آنها همیشه در بند بمانند .
مریم ها انسان اند و میخواهند مانند یک انسان زندگی کنند به همین سادگی.
و اما سپیده که 32 ساله است و در شهر کوچکی زندگی میکند و برای او باید مشکلات مریم را حداقل به توان
2 رساند چرا که در شهرهای کوچکتر آن جمله ی معروف اثر بخشی فراوان تری نسبت به شهرهای بزرگتر دارد .
چرا که طبق این جمله معروف که همه ی فکر آدمهای این شهرهاست (منظور شهرهای کوچک )تو چون دختری نباید هر جای بروی نباید هر کاری بکنی نباید بلند بخندی نباید هر چیزی بپوشی و نباید...همه چیز در کنترل کامل است و حتی باید به برادر 19 ساله ات هم بابت همه ی مسائلت جواب پس بدهی .
سپیده میگفت دلم می خواهد بتوانم در خانه مان یک ساعت هم شده تاب وشلوارک تنم کنم اما این امکان وجود ندارد چرا که از جانب دیگران محکوم میشوم به این که دختری بی حیا هستم .
همیشه همه ی صحبتها درباره ی من این است که سپیده دیر شده چرا ازدواج نمیکنی انگار تنها شکل از زندگی که برای من قابل تصور است این است که ازدواج کنم گاهی اوقات فکر میکنم پدرم و برادرنم از مراقبت کردن از من خسته شده اند و میخواهند مسئولیت مراقبت کردن را به مردی دیگر بسپارند چرا که فقط در این صورت است که خیالشان از بابت من راحت میشود گاهی برای مادرم درد ودل میکنم و از او میخواهم که پدرم را راضی کند که من در نزدیکی آنها خانه ای بگیرم و تنها زندگی کنم اما مادرم همیشه در جواب میگوید: سپیده به جای این فکرهای مزخرف به فکر ازدواج باش اون موقع دیگه از دست سختگیریهای پدرت و برادرانت هم راحت میشوی .
و زهرا که در روستا زندگی میکند و برای زهرا تمام مشکلات به توان بی نهایت است بی حقوقی کامل برای زهرا و هزاران زن روستایی بر قرار است و اگر بگویم که زنان روستا جزو بی حقوق ترین و مظلومترین زنان هستند
باور کنید غلو نکرده ام و همین نیم بندی که مریم و سپیده به عنوان یک انسان به حساب می آیند زهرا به حساب نمی آید زهراها فقط بردگان بی مزدی هستند که وقتی هوا روشن می شود باید مشغول کار در خانه و مزرعه و... شوند تا هوا تاریک شود با این همه کار تنها چیزی که نصیبشان میشود لقمه نانی بیشتر نیست .
زهرا 38 ساله است و پدر ندارد و همراه با مادر پیرش در خانه ی برادر بزرگش زندگی میکند زهرا درس نخوانده چون آنها 10 بچه بوده اند واو به عنوان دختر باید در خانه می مانده وبه مادرش در بزرگ کردن بچه ها و کارهای مزرعه و ... کمک میکرده وقتی به صورت آفتاب خورده ی زهرا و دستانش که از کار زیاد مانند دست مردان است نگاه میکنی باورت نمی شود 38 سالش باشد .
وقتی از زهرا از آرزوهایش پرسیدم گفت که آرزو دارد اول دریا را ببیند بعد بتواند از روستا برود و در شهر زندگی کند تا بتواند درس بخواند وبه دانشگاه برود و اینکه دیگر مجبور نباشد این همه کار کند و مانند آدمهای دیگر اوهم بتواند از امکانات رفاهی استفاده کند.
اما خودش بعد از این حرفهایش میخندید و میگفت خودم میدانم که همه ی اینها خیال است و برادرانم هرگز به من اجازه نمیدهند که درس بخوانم یا جای دیگری زندگی کنم . از او پرسیدم آنها چه میگویند اصلا تا به حال با آنها از آرزوهایت گفته ای . گفت من جرئت حرف زدن با آنها را ندارم اما چند دفعه ای از مادرم خواستم که به آنها بگوید که از ارث پدریمان قطعه زمینی به من بدهند که بتوانم برای خودم کار کنم اما آنها هر دفعه به مادرم گفته بودند زهرا باید شوهر کند مگر به دخترهم ارث میرسد او وقتی شوهر کرد ما برایش جهیزیه می دهیم و این میشود ارث پدریش .
از او پرسیدم چرا ازدواج نمی کنی گفت الان که موقعیت ازدواج برای من گذشته چرا که دختران در روستا در سن های خیلی کم ازدواج می کنند و دختری به سن من تنها مواردی که برایش پیش می آید مردانی هستند که از من میخواهند زن دومشان بشوم یا زن مردی بشوم که زنش فوت کرده و بچه های زیادی دارد و من باید از بچه های او مراقبت کنم و من هیچ کدام از این دو را نمیخواهم .
به او گفتم بالاخره که چی؟ فکر میکنی زندگیت چه میشود ؟شانه هایش را بالا انداخت و گفت هیچی!!!!!
صبح – کار – شب. صبح- کار – شب. ...




چادر سیاه

در کافی نت نشسته بودم و منتظرانجام کاری بودم هر قسمت کافی نت را با کنف هایی جدا کرده بودند و در هر قسمت کامپیوتری گذاشته بودند که کاربران هرقسمت وقتی وارد قسمت خود می شدند قسمت های دیگر را نمی دیدند من چون منتظر بودم میتونستم از پشت پارچه کنفی در قسمت روبرویم دختر وپسر16یا17 ساله ای رو ببینم که مشخص بود با هم دوست بودند و اینجا را محلی برای صحبت کردن با هم انتخاب کرده بودند پسربرای دختر دسته گلی آورده بود که البته داخل نایلون کاغذی بود آن را در آورد و به دختر داد و دختر بعد از کمی دست گرفتن دست گل دوباره آن را داخل نایلون کاغذی گذاشت که از دید دیگران پنهان بماند و بعد مشغول صحبت کردن شدند دخترهرازگاهی به ساعت خود نگاه میکرد و نگران ازدیر شدن و این که باید برود اما نه دختر دلش می آمد از پسردل بکند و نه پسر از دختر و بازهم با هم حرف میزدند خلاصه این که از هم دل میگرفتند و قلوه میدادند و من که تمام چشمم به آنها بود یک لحظه از کار خودم خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم شده ام مثل این برادران و خواهران گشت ارشاد و دارم زاغ سیاه این دختر وپسر را چوب میزنم و دیگر مشغول کار خودم شدم در آخر هم که میخواستند بروند جدا جدا رفتند که مبادا کسی آنها را با هم ببیند .
چند وقت پیشها هم نزدیک ظهر بود که میخواستم جایی بروم اگراز مسیر اصلی میرفتم راهم دور میشد بنابراین تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه بروم تا زودتر برسم در طول راه وقتی وارد کوچه ای شدم چیزی مشخص نبود و کسی در کوچه نبود اما وقتی به وسط های کوچه رسیدم دیدم که وسط کوچه فرورفتگی دارد ودو دختر درآنجا ایستاده بودند که مشخص بود منتظرند چند لحظه بعد دو پسرهم سوار بر موتور وارد کوچه شدند و پیش آن دو دختر آمدند که یکی از پسران نایلون سیاهی در دست داشت که در آن دسته گلی گذاشته بود و دسته گل را از نایلون درآورد و به دختر داد و مشغول صحبت شدند اما دوست دختر دائما دست دختر را میکشید و اصرار میکرد که از آنجا بروند که مبادا مشکلی برایشان پیش نیاید دیدن گل و نایلون سیاه و آن همه اشتیاق آن دختر وپسر برای با هم بودن و ترس دوست دختر و محل قرار و زمان قرار که ظهر بود یعنی بهترین زمان برای خلوت بودن خیابانها و کوچه ها باعث شد که پیش خودم بگم واقعا این آدمها چه کار خلافی انجام میدهند که باید این همه پنهان کاری بکنند باید دزدکی به هم گل بدهند باید دزدکی همو ببینند باید دزدکی بهم عشق بورزند و باید دزدکی ...
اگر اینها با هم دست در دست هم در خیابان راه میرفتند و با هم حرف میزدند چه اتفاقی می افتاد ؟
الان که داشتم این مطلب را مینوشتم یاد الهه افتادم با گیتارش .
الهه درجنوب یک شهر خیلی کوچک زندگی میکند جایی که هنوز مردمش از نظر فکری واز نظر وضع زندگی پیشرفتی نداشتند الهه دلش می خواست که گیتار یاد بگیرد و به کلاس گیتار برود اما پدرش و برادرهایش به او اجازه نمیدادند و حتی چند دفعه به خاطر این موضوع واصرارش ازآنها کتک خورده بود اما الهه دست بردار نبود برای همین تصمیم گرفت مخفیانه به کلاس برود اما گیتار را چه میکرد که دیده نشود برای همین او گیتار را در گونی میگذاشت و در زیر چادر سیاهش مخفی میکرد و با ترس ولرز به کلاس می رفت وقتی به گیتاری توی گونی در زیر چادر سیاه فکر میکنی خنده دار به نظر میرسد البته نه خنده ای از نوع خنده هایی که دیدنی های تلویزیون را نگاه میکنی بلکه خنده ای با طعم تلخ از نوع زهر وسم و به معنای واقعی قلبت تیر میکشد .
گیتاری توی گونی در زیر چادر سیاه آن هم در قرن 21 !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عشق - دسته گل - نایلون سیاه - اشتیاق - گشت ارشاد - ترس - فرورفتگی کوچه - هر فرصتی - ظهر- خلوت – دلهره - طرح حجاب وعفاف – جوانی – الهه - گیتار- گونی-چادرسیاه – کتک – سکینه – زندان – سنگسار.





۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

چرا؟




هوا خيلي گرم بود از پله ها پايين رفتم و وارد مغازه ي كوچكي در زير پله ها شدم خانم سليماني مثل هميشه پشت چرخ خياطي نشسته بود و مشغول دوختن وپنكه هم با اين طرف و آن طرف كردن سرش سعي در خنك كردن هوا داشت اما در آن مغازه كوچك زير پله ها هواي تازه اي نبود كه پنكه بتواند با جا به جا كردنش باعث خنك شدن آنجا شود متوجه شدم كه خانم سليماني خيلي رنگ و رويش پريده است و با حال بد همچنان پشت چرخ مشغول دوختن است از او دليلش را پرسيدم كه گفت اينجا خيلي گرم و خفه است و من كه مجبورم با مقنعه و مانتو پشت چرخ بشينم و كار انجام دهم حالم بد مي شود و همينطور از ديشب تا به حال نخوابيدم و مجبور بودم كار كنم چون آخر ماه نزديك است و من بايد اجاره مغازه و خانه ام را بدهم از طرفي به دخترم قول داده ام كه برايش كيف وكفش بخرم پس بايد بيشتر تلاش كنم .
و اما خانم سليماني كه چند سالي هست ميشناسمش و ميدانم كه او هم در سن خيلي كم (14 سالگي)به خانه ي بخت بي بخت و اقبال رفته است شوهرش كارگر بوده و در آمد خيلي كمي داشته در حد يك اجاره خانه و سير كردن شكمشان كه يك سال بعد معتاد مي شود و با همان درآمد اندك خرج اعتياد هم به مخارج ديگر اضافه مي شود خانم سليماني درهمان سن كم تصميم به ياد گرفتن خياطي و كار كردن در خانه ميافتد كه كمك خرجي باشد بعد از چند سال اعتياد شوهرش بيشتر مي شود و از كار هم بيكار ميشود و در آوردن مخارج خانه به گردن خانم سليماني 18 ساله ميافتد و او ديگر مجبور ميشود در بيرون از خانه در كارگاههاي خياطي كار كند و الان بعد از 17 سال 2 سالي هست كه توانسته كمي پول پس انداز كند و مستقل براي خود مغازه اي بزند و شوهرش هم در همان اوايل زندگي اشان به دليل اعتياد زياد فوت ميكند و او دست تنها تا الان يك دختر 17 ساله و يك پسر 15 ساله را به چنگ و دندان گرفته و بزرگ كرده .
و اما خانم سليماني الان از دغدغه هايش مي گويد كه بيشترين دغدغه هايش متوجه دخترش مينا و پسرش ميلاد است و اين كه چون مينا از بچگي مجبور بوده در خانه تنها بماند الان كه وقت درس خواندن براي كنكور است نميتواند تنهايي در خانه تمركز داشته باشد و ميترسد و هر روز اصرار اصرار كه مادرش در خانه در كنار او بماند و خانم سليماني مجبور است با شرمندگي بازهم هرروز هرروز او را در خانه تنها بگذارد و در مغازه كار كند كه بتواند مخارج زندگي سه نفره اشان را تامين كند و اين كه پسرش كه هميشه عصباني است و بد اخلاق و انگار از تمام آدمهاي دنيا بدش مي آيد شايد مقصر اين وضعشان را آدمهاي اطرافش مي داند حتي آن دختر 8 ساله ي همسايه شان كه وقتي آنجا بودم آمد و از خانم سليماني كمي آب خواست قبل از اين كه خانم سليماني حرفي بزند ميلاد سريع گفت ما آب نداريم خودت برو از آب سرد كن تو خيابون آب بيار وقتي آن دخترك رفت خانم سليماني با ميلاد دعوا كرد كه چرا دروغ گفته و ميلاد با عصبانيت زياد لباسي كه در دست داشت برروي ميز پزتاب كرد و از مغازه بيرون رفت خانم سليماني گفت بچه ام مقصر نيست خسته شده از اين وضعيت از 6 سالگي همراه من مشغول كار كردن بوده و حسرت بازي كردن با هم سالانش را در دل دارد الان هم كه نوجوان است و بايد مانند تمام نوجوان هاي ديگر با خيال راحت درس بخواند و تفريح داشته باشد مجبور است در مغازه ي كوچك از صبح تا شب كار كند و پا به پاي من غصه ي اجاره خانه و مغازه و قسط بانك و بقيه مخارج را بخورد .
حرف خانم سليماني به اينجا كه رسيد اشك ازچشمانش جاري شد .
و ديدن اشكهاي اين زن جوان رنج كشيده هزاران چرا به ذهنم آورد :
چرا در كودكي شوهرش دادند؟ چرا شوهرش معتاد شد؟ چرا آن مرد از اعتياد نجات پيدا نكرد؟ چرا بعد از فوت شوهرش كسي حمايتش نكرد؟ چرا مجبور به اينهمه كار كردن است؟ چرا بعد از اينهمه سال كار كردن هنوز نه خانه اي دارد نه بيمه اي نه پشتوانه اي براي فردا؟ اگر روزي خانم سليماني ديگر نتواند كار كند چطور مخارجشان تامين ميشود؟ چرا مينا مي ترسد وچرا ميلاد اينهمه عصباني است؟ اصلا چرا ميلاد بايد در كودكي كار كند؟ و هزاران چراي ديگر
چه كسي پاسخگوست؟





درد مشترک

در باشگاه با خانمي همصحبت شدم كه به نظر 50 ساله مي آمد اما در حين صحبت متوجه شدم 42 سالش هست وقتي بهش گفتم كه فكر مي كردم 50 سالتان باشد لبخند تلخي زد و از روي تاسف سري تكان داد و گفت بد بختي هايي كه كشيدم و اين روزگار مرا اينقدر پير كرده.
در حين صحبت متوجه شدم 17 ساله بوده كه او را به عقد مردي كه از او سالها بزرگتر بود در آورده اند مي گفت يك سال مانده بود ديپلم بگيرم و وقتي به خانه ي شوهر رفتم من كه درسم خيلي عالي بود چنان افت تحصيلي پيدا كردم (من فكر ميكنم دليلش پرتاب شدن ناگهاني از عالم كودكي به عالمي ديگر باشد )كه يادم مي ايد (ميخنديد) كه با كلي بدبختي و پارتي توانستم ديپلم بگيرم و بعد ديگر مجبور شدم درس را رها كنم چون اولين بچه ام بدنيا امد .
یك دفعه لبخند از لبانش رفت انگار چيز تلخي به ذهنش امده بود و دوباره سري از تاسف تكان داد و گفت من سوختم تمام آرزوهام در آتش اين زندگي 25 ساله كه در انتخابش نقشي نداشتم سوخت من جواني نكردم وقتي 26 ساله بودم 4 بچه داشتم در حق من خيلي ظلم شد.( داد اين همه بيداد را از كه بايد گرفت )
بعد از اين حرفها ساكت بود و در فكر.كمي كه گذشت خنديد و گفت اما الان در حق دخترم همه كار مي كنم و اجازه ميدهم آزادانه فكر كند، آزادانه تصميم بگيرد ،آزادانه انتخاب كند و حتي آزادانه لباس بپوشد البته تا انجا كه من اختيار دارم چرا كه لباس پوشيدن ما كاملا به اختيار خودمان نيست و خلاصه هيچ محدوديتي برايش قائل نمي شوم حتي خودم به دخترم گفتم كه ميتواند دوست پسر داشته باشد فقط ميخواهم به من اطلاع دهد .
بعد هم چند خانم ديگر به كنارمان آمدند و موضوع بحثمان شد رابطه هاي دختر وپسر كه موضوع يكي از سريال هاي شبانه (سريال فاصله ها)هم بود و نظرات مختلفي مطرح شد و موافقان و مخالفاني هم داشت اما جالب اينجا بود كه اين خانم جزو موافقان اين روابط بود و براي خانمها با زبان خيلي ساده (آخراين خانم خانه دار بود )از طبيعي بودن اين روابط ميگفت واينكه اين كشش به جنس مخالف يك نياز طبيعي است مثل نياز ما به آب وغذا .
به هر حال دو ساعت خيلي عالي با اين خانم در آن روز گذراندم .
و اما در آخر يك چيز بايد بگويم و طلب بخشش كنم از شما به خاطر شبيه بودن و يا احتمالا تكراري بودن مطالب.
باور كنيد مقصر من نيستم مقصر بدبختي ها و مشكلات تكراري هستند يك سري مشكلات و بدبختي به طور مستمر گريبان آدمها را گرفته وهر روز وهر لحظه تكرار مي شود وتو هر روز آدمي و بيشتر زني را ميبيني كه دقيقا با مشكلاتي دست وپنجه نرم ميكند كه زن روز قبل و حتي زن ثانيه قبل و صد البته خودم از اين زنان جدا نيستم با همان مشكلات و ...

پس راهي؟ ويا چاهي؟ كدام؟





۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

زن کارتونی



نام تو چیست؟
کسی در جای دیگری به انتظلرت نیست؟
کودکی تو چگونه بوده است ؟
چه خوابهایی میبینی؟
کسی را دوست داشته ای ؟
کسی به قصه زندگیت گوش کرده است؟
کسی پرسیده که کتک خورده ای یا نه ؟
کسی پرسیده دیشب چه خورده ای؟
کسی پرسیده چگونه بوی تعفن زباله ها را تاب می آوری ؟
کسی پرسیده سختی زیر اندازت را چگونه تحمل میکنی ؟
کسی پرسیده در تاریکی شب تنها نمی ترسی؟
چه کسانی مزاحمت میشوند و....هزاران سوالی که هرگز از تو پرسیده نخواهد شد.
آیا باید تو دیگران را محاکمه کنی یا تورا محاکمه خواهند کرد ؟

آزادی یک نوجوان محکوم به اعدام

علی مهین‌ترابی، نوجوانی که به اتهام قتل عمد به اعدام محکوم شده بود،
روز گذشته، چهارشنبه ۳۰ تیر پس از سپری کردن هشت سال در زندان آزاد شد.
محمد مصطفایی وکیل علی مهین‌ترابی با انتشار این خبر در وبلاگ شخصی خود،
اعلام کرد که حکم اعدام موکلش در بررسی مجدد پرونده از سوی دادگاه به
«قتل غیرعمد» تبدیل شد و حکم آزادی وی پس از پرداخت دیه صادر شده است.

علی مهین‌ترابی
علی مهین ترابی در سن ۱۶ سالگی در درگیری که منجر به کشته شدن مزدک
خدادیان، هم‌مدرسه‌ای وی شد، شرکت داشت.
در جریان این درگیری که در سال ۱۳۸۱ رخ داد، مزدک خدادیان بر اثر ضربه
چاقوی علی مهین‌ترابی جان خود را از دست داد. وی در بازجویی‌ها و دادگاه
بارها اعلام کرد که قصد قتل مزدک را نداشته و ضربه چاقو به خاطر فشار
جمعیت بوده ‌است.
حوزه ۳۳ دادگاه عمومی بررسی مجرمان نوجوان در کرج، علی مهین‌ترابی را در
سال ۱۳۸۲ به اعدام محکوم کرده بود.
این حکم در حالی صادر شد که مادر مزدک خدادیان به عنوان یکی از اولیای دم
از حق خود برای قصاص گذشت کرده بود و فقط پدر مقتول خواستار اعدام علی
مهین‌ترابی بود.

گرفته شده از بالاترین

زنده باد انسانیت

چه خوب بود قدیمها که مردم از حال یکدیگر خبر داشتند و به دادهم
میرسیدند . همسایه دوست و فامیل در مشکلات و ناکامیها همراه هم بودند و
درد یکی درد همه بود و به هم کمک میکردند و..."
این سخنان همیشه از آرزوهای انسانها در زندگی اجتماعی بوده است و برخی بر
این باورند که با رشد صنعتی جوامع و ایجاد شهرها و تغییر مناسبات روستایی
دیگر انسانها همانند بیروحی ماشین هایی که با آن کار میکنند از روح
انسانی خود جدا شده و کمتر از حال یکدیگر خبردار میشوند و به داد هم
میرسند.
سکینه هم شاید از کسانی بود که در حسرت همراهی و همدلی انسانها برای کمک
به یکدیگر بوده است و گمان نمیکرد در شرایطی که ناباورانه تحت سنگدلانه
ترین حکمی که میتوان در نظر آورد قرار گیرد نه فرزندان و فامیل و همسایه
و آشنا بلکه جهانی به حمایت از او برخیزند و روزی را به نام او ثبت کنند
امروز بیش از هر زمان دیگری انسانها در ابعاد جهانی صدای کمک یکدیگر را
میشنوند و به داد هم میرسند .
امروز در هیاهوی صدای چرخ دنده ها و ماشین ها انسانیت همانند خونی در
رگهای سرد جامعه جریان می یابد و جسم انسانها را گرم میکند تا به نام
زنی در گوشه ای از دنیا روزی را به ثبت برسانند .
امروز انسانهایی در سطح دنیا برای نجات جان سکینه زن درد کشیده ایرانی
بانگ برآوردند که هرگز سکینه را از نزدیک ندیده بودند و پای درد هایش
نشنسته بودند .
انسانیت جهانی امروز تاب نمی آورد صدای فریاد کمک فرزندان سکینه را بشنود
و بی تفاوت از کنار آن عبور کند.
پس بیایید ما هم بانگی بر این فریاد باشیم تا نگذاریم سکینه و سکینه ها
به فجیع ترین صورت در مقابل فریاد دادخواهی فرزندانشان کشته شوند و همه
با هم فریاد زنیم :
زنده باد انسانیت

دردهاي آشكار زنان

براي خريد مايحتاج زندگي مقداري پول داشتم درمانده بودم چطور خريد كنم كه پول كم نياورم گفتم بهتر است به جاي گوشت كه گران است و من اگر بخواهم يك كيلو گوشت بخرم بايد تمام پولم را براي همان يك كيلو گوشت بدهم استخوان بخرم و غذا درست كنم آخر بچه هايم در حال رشد هستند و بدنشان به مواد غذايي احتياج دارد خلاصه يكي دو كيلو استخوان خريدم و چون قصاب محله ما را مي شناخت براي توجيح استخوان خريدنم گفتم كه بچه هايم گوشت دوست ندارند براي همين من استخوان مي خرم و آنجا دروغ نا خواسته اي گفتم حالا مانده بودم چطور به منزل بيايم كه همسايه اي مرا در راه نبيند بنابراين راههاي خلوت براي برگشتن به خانه را انتخاب كردم. خلاصه خودم را به خانه رساندم و پيش خودم گفتم براستي كه با سيلي صورت خود را سرخ نگه داشتن يعني اين.
در حين درست كردن غذا بودم كه متوجه شدم در مي زنند معصومه خانم بود گفت چرا پيدايت نيست و بيرون نمي آيي؟
آخر بخاطر وضع مالي بدم زياد با همسايه ها رفت و آمد ندارم چرا كه آنها مي فهمند من چطور زندگي مي كنم.
بنابراين گفتم كارهاي خانه تمام وقتم را مي گيرد و فرصت زيادي ندارم.قاليچه اي در حياط انداختم و با هم نشستيم و شروع به صحبت كرديم.
معصومه خانم گفت مي داني ندا دختر طيبه خانم قهر كرده و آمده خانه ي طيبه خانم و ديگر نمي خواهد برگردد تا بحال چند بار آمده و به واسطه ي اينو آن برگشته خانه شوهرش.
خيلي ناراحت شدم گفتم انگار همين ديروز بود كه ندا توي كوچه با بچه ها يه قول دوقول بازي مي كرد و حالا رفته خانه ي شوهروبا يك بچه و كوله باري از غم و غصه و شرمندگي دوباره به جاي اولش برگشته.
معصومه خانم گفت راست مي گويي به دختران ما خيلي ظلم مي شود هنوز دوروبرشان را نشناختند كه براي اينكه مردم حرف در نياورند و تا پاك و چشم و گوش بسته اند شوهرشان مي دهيم و مي شوند برده ي شوهر و وقتي هم در خانه ي شوهر فرمان بر خوبي نباشند از خانه بيرونشان مي كنند چونكه همه اختيار دست مرد است فقط به اين دليل كه خرج و مخارج را مي دهد و انگار ما زنها را خريده اند. حال ندا را مي فهمم چقدر سختي كشيده كه ديگر حاضر نيست برگردد با توجه به اينكه پدرش هم وضع مالي خوبي ندارد و اعتياد هم دارد اما او اينجا را به خانه ي شوهرش كه بايد شريك آن زندگي مي بود نه برده ي آن ترجيح مي دهد.
چرا هيچ حمايتي از زنها نمي شود؟ و هيچ حقي براي آنها وجود ندارد نه حق طلاقي نه حق حضانتي نه حق اعتراضي و نه حق...
معصومه خانم گفت هميشه اين سوال در ذهنم بود كه چرا زنها قهر مي كنند و خانه و زندگي را رها مي كنند وميدان را براي مردها باز مي گزارند من گفتم براي اينكه از همان اول زنها فروخته مي شوند و وقتي براي يك زن شيربها و مهريه تعيين ميكنند پس او با يك كالا چه فرقي دارد بنابراين خانه را هيچ وقت متعلق به خود نميداند و هميشه احساس ضعيف بودن مي كند و به اجبار به خانه ي پدري پناه ميبرد چونكه در جامعه هيچ امنيتي ندارد و موقعيت شغلي خوبي ندارد مخصوصا دختراني مانند ندا كه زود ازدواج كرده اند ودرس نخوانده اند و هيچ حرفه اي بلد نيستند پس هيچ راهي جز رفتن به خانه ي پدر نيست و اگر روزي پدر و مادر را از دست بدهد آنوقت چي؟ بايد در خانه ي برادرها و يا احيانا در نبود برادر در خانه ي فاميلها آواره باشد.
براستي چرا اين دردهاي آشكار زنان را قانون نويسان نمي بينند؟