۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

در اخبار میشنویم

در اخبار میشنویم که یک هفته دیگر رسیدگی نهایی اجرای حکم برای سکینه آشتیانی زنی که دیگر کمتر کسی در دنیا نام او را نشنیده است به تعویق میافتد و این یعنی یک هفته دیگر میتواند نفس بکشد هرچند که بودن در چنین انتظاری که لحظه ها و روزها به شمارش بیافتد کمتر از مرگ نیست و نگاهش همچنان نگران است آیا هفته ی دیگر چه خواهد شد ؟ آیا میتواند فرزندانش را دوباره بدور از سایه هولناک مرگ در آغوش کشد ؟ و همراه او دختر و پسر سکینه نیز روزها را میشمارند آیا مادر از این کابوس هولناک باز خواهد گشت؟ و انسانهای بسیاری روزها و لحظه ها را میشمارند آیا زخمی دیگر بر پیکر جامعه انسانی فرود خواهد آمد؟ باور کردنی نیست در عصری که بشر قادر است بسیاری از شگفتیهای طبیعت را در مهار دستهایش آورد و دست به فضای لایتناهی برد چشمها به سوی نگاه زنی باشد که در انتظار مرگی است دردناک که نه از سر بیماری ویا پیری و یا حتی اتفاق بلکه در انتظار اجرای حکم مرگ دولتی است باور کردنی نیست هنوز در قرن بیست و یک کشتن انسان یک قانون باشد و انسانهای زیادی در انتظار چنین مرگی باشند اما امروز چشمهای بسیاری در سراسر دنیا به غم چشمهای سکینه دوخته شده است و چهره ی او در ذهن انسانهای بیشماری حک شده است انسانهایی که اینبار نمیخواهند معمای بمب اتمی را پیدا کنند و یا بدنبال ساختن سلاحهای کشتار جمعی باشند بلکه اراده انسانهایی با رنگ پوستهایی متفاوت و با زبانهای مختلف و در سرزمینهای دور و نزدیک معطوف به سرنوشت زنی شد ه است زنی به نام سکینه محمدی آشتیانی که میخواهد امید زندگی در کنار فرزندانش را باز یابد در صد ها شهر دنیا انسانهایی صمیمانه زندگی را برای سکینه فریاد زدند و
این قدمها و فریادها ست که هفته های زندگی سکینه را میسازد و این تنها هفته های زندگی سکینه نیست که ساخته میشود این گامهایی است که زندگی را برای همه کسانیکه در چنین شرایطی به انتظار مرگ نشسته اند به
ارمغان می آورد چرا که این فریاد ها اراده کرده اند تا سایه مرگ دولتی را تحت تمام عناوین اعدام و سنگسار و ....غیره را از ورطه زندگی بشری بدور اندازند تا دیگر شاهد هیچ نوع اعدامی در زندگی انسانها در سراسر دنیا نباشیم و بختک
مرگ را برای همیشه از قوانین جوامع انسانی بدور اندازیم
اعدام نه سنگسار نه زنده باد زندگی

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

زندگی نازنین 18 ساله از زبان خودش

اسمم نازنین، 18 سالمه با یه دنیا غم تو دلم که نمیدونم از کجا شروع کنم وقتی که 7 سالم بود مامان و بابام از هم طلاق گرفتند بابام معتاد بود اذیت میکرد به خاطر این مامانم طلاق گرفت ما 5 تا بچه ایم از 7 سالگی همه بهم میگفتند که تو بچه ی طلاقی یادمه که حتی نون نداشتیم بخوریم بابام هیچ جوره خرج ما رو نمیداد داشت ولی براش اهمیت نداشت که ما گشنه ایم یا نه! مجبور شدیم بریم تو یه مدرسه زندگی کنیم مامانم اونجا مستخدم بود خیلی واسم سخت بود تا با بچه های دیگه دعوام میشد همش مستخدم بودن مامانم رو توسرم میزدن یادمه یه بار مامانم به بچه های دیگه گفت که دختر من از شما هیچی کم نداره همیشه مامانم ناراحت بود از رفتار آدم های دیگه چشماش پراز اشک بود وقتی دید که همه ی بچه ها ما رو اذیت میکنند و تحقیر. دنبال یه کار دیگه گشت که بالاخره تو کارخونه که کارشم خیلی سخت بود کار پیدا کرد از مدرسه رفتیم همه ی ما راضی بودیم ولی مامانم همیشه خسته بود به خاطر این که مخارج زندگی تامین بشه مجبور بود که دوشیفت کار کنه وقتی که 11 سالم بود با داداشم میرفتیم شانسی میفروختیم تا یه پولی در بیاریم تا واسه خودمون بتونیم کیف وکفش بخریم از بس که یه مانتو پوشیده بودم ومدرسه رفته بودم یه روز ناظم صدام زد گفت:نازنین بیا دفتر وقتی رفتم یه مانتو، یه کفش و یه شلوار بهم داد گفت از این به بعد اینارو بپوش بیا مدرسه مامانم که از سر کار اومد وقتی بهش نشون دادم خیلی ناراحت شد و گریه کرد منم با سن کم همه ی موضوع رو درک کردم و شروع کردم به گریه کردن. چند سالی به این منوال گذشت تا 16 ساله شدم که مامانم خواست ازدواج کنه اونم با چه مردی یه عوضی! مجبور شدم برم پیش بابام که منو قبول نکرد و گفت این 12 سال کجا بودی برو پیش مامانت. موندم چه کار کنم! اومدم بیرون رفتم تهران خونه عموم ولی اونجا هم هر کاری میکردم همه غر میزدند همش شرمنده بودم که مزاحمم یه روز که توشهربازی بودم سوار ترن هوای شدم همه جیغ میزدند من فقط به روبه رو نگاه میکردم که دختر بغل دستیم گفت چیه چرا انقدر پکری منم که دلم پر بود واسش درد دل کردم که اونم گفت منم یه زندگی مشابه تو دارم ولی تنها زندگی میکنم یه مدت با اون زندگی کردم با هم اومدیم شهرستانی که من توش بزدگ شده بودم چند روزی خونه مادر بزرگم بودم که همه اونجا آخم و تخم میکردند شبنم گفت اینجوری نمیشه بیا خونه بگیریم خونه گرفتیم تو شهرستان یه سه ماهی اینجا بودیم که داداشم نذاشت ما با هم باشیم گفت بیا پیش من. تازه مامانم فهمید من آواره شدم اومد سراغم منو برد خونه ی خودش چه خونه ای! پاتوق بود همش آدم های جورواجور میومدن و میرفتن شیره کش خونه بود بالاخره یه دوسالی هم با هر بدبختی بود گذروندم. الان مامانم از شوهرش طلاق گرفته و داداشم هم یه ذره عاقل شده یه خونه گرفتیم همه با هم هستیم. راستی یادم رفت بگم خواهرم ازدواج کرده یه بچه ی 3 ساله داره زیاد میونم باهاش خوب نیست ولی خوشحالم که اون حداقل زندگی نسبتا خوبی داره .از عاشق شدنم بگم از 12 سالگی به یه پسری دل بستم به اسم سجاد الان 6 ساله که باهاشم ولی چه بودنی! به خاطر شرایط خانواده ولم کرد رفت یعنی باعث و بانیش شوهر مامانم بود که زیر گوشش خوند این دختر معتاده در حالی که من حتی لب به سیگارم نزدم به خاطر این که غمه غصه هام رو فراموش کنم با پسرای زیادی دوست شدم ولی سجاد رو دوست دارم که اونم به خاطر حرف اینو اون از دست دادم دیگه به آینده اصلا امیدی ندارم هر چی که خواستگار واسم میاد تا اوضاع زندگیم رو میفهمند دیگه ازشون خبری نمیشه .من تمام فکرم پیش سجاد و می خوام باهاش باشم نمیدونم چه طوری حرف مردم رو جمع کنم وبهش ثابت کنم که اونی نیستم که تو فکر میکنی دوستام میگن ولش کن اون به درد تو نمیخوره یه آدم دهن بینه مثل بیشتر مردها ولی هنوز فکرش از ذهنم بیرون نمیره نمیدونم آینده ام چی میشه رفتم سر کار ولی اونجا تا فهمیدن اوضاع زندگیم چه جوریه همش خواستن که ازم سو استفاده کنند الان یه ذره اوضاع مالی خانواده ام خوب شده داداشم کار میکنه مامانم مغازه باز کرده و با این که مامانم سعی میکنه هیچی واسم کم نذاره ولی باز کم بودهای زندگی بر طرف نمیشه. با وجود اینکه الان نسبت به قبل زندگیم بهتر شده اما انگار تو هرکاری کنی بازم نمی تونی روی آرامش رو ببینی اخیرا بابام تو یه درگیری یه نفررو هول داده و اون شخص ضربه مغزی شد وفوت کردالان بابام تو زندان و با وجود اینکه در حقم خیلی بد کرد اما دوستش دارم نگرانشم و نمیدونم که چه حکمی براش میبرن ولی امیدوارم که قصاص نباشه چون دوست دارم دوباره همه با هم زندگی کنیم. دوست دارم دست بابامو بگیرم با هم بریم بیرون یعنی میشه !؟