۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

انسانهایی هستیم آزاد و برابر و برای آزاد بودن میجنگیم


خشونت علیه زنان در جامعه امروز ما کاملا نهادینه است و تمامی ارگانهای قانونی برای حفظ و بقاء این خشونت میکوشند، چرا که زنان رسما و قانونا نه انسانهایی آزاد و برابر بلکه به عنوان ناموس مردان قلمداد میشوند و از همین رو تمامی ارکان زندگی آنها تحت همین اصل مورد بررسی قرار میگیرد. نمیتوانند پوشش آزاد داشته باشند چرا که اساسا انسانهایی تحت تملک مردان فرض میشوند و نمیتوانند اختیاری بر نوع پوشش بدن و موی سر و یا حتی آرایش صورت و ناخنهای خود داشته باشند که این خود ابتدایی ترین حق هر انسانی است.
زنان نمی تواند همسران خود را به اختیار خود انتخاب کنند و نمی توانند بدون تحت تملک بودن حتی به مسافرت بروند و  .....این خشونت از نزدیکترین و خصوصی ترین روابط تا تمامی روابط اجتماعی آنان را در بر میگیرد و همچنین ابعاد این خشونت از توهین و بی حرمتی تا ضرب و شتم و سوء استفاده های جنسی را شامل میشود .
از توهین و بیحرمتی و در برخی موارد حتی کتک زدن دختران در مدارس بدلیل احیانا زیر زانو نبودن مانتوهایشان یا عقب رفتن مقنعه هایشان و حتی بدلیل زدن گیره و کریبس موی سرشان به گونه ای که باعث جلب توجه موهایشان از زیر مقنعه شود. تا اذیت و آزارهای کوچه و خیابان که در بعضی اوقات به دست اندازی به اندامهای زنان و یا حتی ربودن آنها و سوء استفاده جنسی قرار گرفتن ختم میشود و جالب این است که اگر زنی قید آبروریزی بعد آن را هم کنار بگذارد و شکایتی ترتیب دهد باز مقصر زن فرض میشود که مردان را تحریک کرده است. و همچنین اگر زنی بدون اجازه صاحبش تصمیم به کار کردن بگیرد جرم بزرگی را مرتکب شده است و در روابط کاری نیز در بیشتر موارد باید سوء استفاده جنسی قرار گرفتن را جزئی از روابط کاری فرض کند.
و زنان در روابط خانوادگی نیز حتی از خشونتهای آشکار و پنهان در امان نیستند چرا که حتی اگر زنی بسیار خوشبخت باشد و مورد ضرب و شتم هم قرار نگیرد تنها بدلیل اینکه برده ی جنسی مردان قلمداد می شود و اختیاری برای برقراری رابطه جنسی با همسرش را ندارد مورد خشونت روزمره قراردارد. البته به موارد ذکر شده زندان و سنگسارو اعدام به اضافه هزار خشونت به اصطلاح غیرقانونی را هم که بیافزایید میتوانید جهنمی که زنان جامعه ما در آن نفس میکشند را در یابید و همه اینها ما را بر آن میدارد که فریاد بزنیم "ما ناموس کسی نیستیم. ما اجناسی نیستیم که تحت مالکیت قرار بگیریم. ما انسانهایی هستیم آزاد و برابر و برای آزاد بودن میجنگیم."

زنده باد برابری زن و مرد

فروغ هوشمند

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

دختر هیجده ساله ترشیده!


ماجرای زندگی دردناك نگار

همه چیز با یک جمله شروع شد، جمله ای که هذمش آنقدر سنگین بود که آن زمان باور کردنش برایم غیرقابل تصور بود. تو اگر دختری باشی که این داستان را می خوانی؛ به وضوح می دانی که امثال من و تو چقدر علاقمند، یا بگذار راحت تر بگویم وابسته ی پدرمان هستیم. و من هم همان دختری بودم که پدرم را از اعماق وجودم دوست داشتم و ازغم او غمگین و از شادی اش خرسند می شدم. ولی پدر سالها بود که خود را غرق در اعتیاد کرده و روح و جسمش را اینگونه به مواد سپرده بود. محبتش به مرور کمرنگ شده و آن زمان که دوست داشتم حرف دلم را با او در میان بگذارم و از اتفاقات گاه زشت و گاه زیبایی که ممکن است بر سر راه هر دختر هفده ساله  ای پیش بیاید، و گه گاه حس عاطفه ی او را تحریک کند، بازگو کنم؛ پدرم پای بساط منقل و بافورش نشسته بود و آنقدر نئشه، و بیشتر اوقات آنقدر خمار و بی تاب بود که حتی نمی توانستم نگاهش کنم. آن روز را به خوبی به یاد دارم. از داخل آشپزخانه ظروفی بود که به سالن پذیرایی پرتاب می شد و تکه هایش جرینگ جرینگ به اطراف پخش می شد. تنها دلیل این ناملایمت این بود که پدر قصد فروش خانه ی مان را داشت و مادر مخالفت می کرد. او عاجزانه تقاضا داشت که فکر فروش را از ذهنش پاک کند و به فکر آینده ی بچه هایش باشد. ولی پدر تصمیم خودش را گرفته بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود و می خواست تمام خاطرات کودکی خواهر و برادرهایم را که در وجب به وجب خانه ی مان نهفته بود را به حراج خودکامگی هایش بگذارد.
مادر ضجه می زد به دست و پای پدر می افتاد و التماس می کرد "تو رو به جان هر کسی که دوست داری به بچه های مان رحم کن، اینها سرپناه می خواهند. ما که جز این چند متر خانه سرپناه دیگری نداریم که آینده ی بچه هایمان باشد. لعنتی لااقل به فکر پیری و کوری خودمان باش! "

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

افغانستان، زن و زندگی!


آزاده نوری

 اگر اهل آمار و ارقام باشید و سری به آمارهای منتشرشده از سوی نهادهای شناخته شده جهانی در امر اندازه گیری های اقتصادی و اجتماعی زده باشید، خواهید دید که اوضاع جهان و وضعیت زندگی مردم بویژه در کشورهای فقیر، بسیار اسفناک تر از آن است که گفته و شنیده می شود. به عنوان نمونه اخیرا مرکز اطلاعات آماری آمریکا و سازمان مرکزی آمار افغانستان در شناسنامه ای که از این کشور جنگزده به دست داده اند، پس از ردیف کردن یکسری آمارهای خام و نپرورده کلاسیک و کلیشه ای، تابلویی را به نمایش گذاشته اند که براحتی می توان آن را تغییر عنوان داد و برای کشوری مثل "مالی" و یا "موریتانی" و مانند آنها، به کار برد.
آیتم هایی که در این فهرست به کار گرفته شده به گونه ای است که فقط شکل کلی و نمای بیرونی این ساختمان سست بنیاد و کلنگی را به نوعی، آراسته و سر پا و پا برجا نشان می دهد در حالی که این بنا از پایه و از درون دارد می پوکد و فرو می ریزد. آیتم هایی مانند: نرخ رشد جمعیت، تولید ناخالص داخلی!، ارزش صادرات، تعداد تلفن ثابت و سیار، نرخ شهرنشینی، که در صورتی که رقمهای جلوی شان، درست و دقیق نوشته شده باشد، برای کارشناسان رسمی آمار و مقاله نویسان اقتصادی روزنامه های دولتی غربی نظیر: "تایمز" و "واشنگتن پست" در حد رفع مسئولیت نوشتن، قابل استفاده است. یعنی عموم مردم از آن سر در نمی آورند و گاهی هم رقمهای فریب دهنده ای در این جدولهای آماری که نمونه اش در روز ٢٧ شهریور ٨٩ در روزنامه اطلاعات چاپ شده، در دو ردیف متوالی آمده است: تولید ناخالص داخلی = ٢٧ میلیارد دلار (رتبه ١١٠ در جهان)
نرخ رشد تولید ناخالص داخلی = ٠٤/١٤ درصد (رتبه اول در جهان)
در این صورت لابد مردان و زنان فقیر افغانستان که درصد بالایی از جمعیت ٢٨ میلیونی این کشور را تشکیل می دهند باید بابت کسب رتبه اول در نرخ رشد تولید داخلی، بر خود ببالند که بزودی از میزان کودکان خیابانی یک میلیونی این کشور کاسته خواهد شد و همین فرداست که جمعیت زیر خط فقر از ٥٠ درصد جمعیت آن به ده- پانزده درصد، تقلیل خواهد یافت. لابد دختران کابلی و مزار شریفی باید از این پس افتخار کنند که با این رشد – البته – نامفهوم، می توانند آزادانه در خیابانها قدم بزنند و به مدرسه و دانشگاه بروند و بتوانند همسر دلخواهشان را انتخاب کنند و ...
کافی است به یکی از آیتم های دیگر این جدول توجه کنید: امید به زندگی در زنان = ٦١/ ٤٤ سال.
آیتمی که در کشورهای اروپایی و پیشرفته غربی از میانگین ٧٠ سال، بیشتر است. در تحلیل این آیتم در افغانستان به نکات زیر خواهیم رسید: میانگین عمر زنان در افغانستان، تقریبا ٤٤ سال است. یعنی بیشتر زنان این کشور، بیشتر از ٤٥ سال عمر نمی کنند. راستی چرا چنین است؟ آیا این کم عمری و زودمیری در ژن آنهاست و یا تقدیر و سرنوشت شان این است؟! و یا شاید شانس شان همین است !
از یک نظر درست است اگر بگوییم شانس شان در این است. یعنی شانس زنده ماندن شان همین قدر است. البته شانس به معنای افسانه ای و خرافی اش مد نظر نیست. بلکه به معنای امکان برخورداری از امکانات زندگی. سوال اساسی در این زمینه این می تواند باشد که راز طول عمر در چیست؟
بشر همواره در این فکر بوده که طول عمر خود را زیاد کند. حتی می خواهد آن قدر زندگی کند که نمیرد! چون در عالم واقع نتوانست به این آرزو برسد، به اساطیر و افسانه روی آورد. اما تلاش های بشر برای ماندگاری عمر و دیر زیستن، تنها به وهم و فانتزی و افسانه پردازی خلاصه نمی شود. از سالیان بسیار دور و با استفاده از علم کیمیا (شیمی) و طب (پزشکی) کوشیده تا به این آرزوی دیرینه اش لباس واقعیت و تحقق بپوشاند و به نظرمی رسد که تا حدود بسیار زیادی هم در این راه موفق شده است. پس یک عامل اصلی طول عمر، بهداشت و پیشرفتهای پزشکی و بهداشتی است. یعنی همان عاملی که در افغانستان وضعیت نگران کننده ای دارد. زیرا وجود انواع بیماری ها و کمبود دارو و درمان و امکانات بهداشتی – بیمارستانی در این کشور علنا مشهود است. عامل دیگر در طول عمر، نوع تغذیه است. میزان و مقدار پروتئین و ویتامین ها و مواد معدنی مورد نیاز بدن در زنده ماندن و دیرمانی سلولهای بدن تاثیر بالا و تعیین کننده ای دارد. سوء تغذیه، امروزه یکی از مشکلات کشورهای فقیر به شمار می رود. افغانستان به دلیل وضعیت جنگی و فوق العاده ی اشغال شده گی اش از یک طرف و عقب ماندگی های صنعتی و کشاورزی، امکان تهیه ی غذای کافی و مناسب را ندارد. به این عوامل، مشکل جنگ و نداشتن امنیت و نداشتن دموکراسی و مدیریت کارآمد و مردمی و ده ها عامل نداشته ی دیگر را اضافه کنید تا عمق مسئله، بیشتر نمایان شود. اعتیاد، کارهای سخت و طاقت فرسا در مزارع به جای مردانی که عمدتا یا در جنگ و گریزند و یا به صورت کارگران مهاجر در کشورهای همجوار زندگی می کنند، زایمانهای پیاپی و ... دست بدست هم داده اند تا شانس زنده ماندن زنان افغانستان، ٤٤ الی ٤٥ سال باشد. البته این شانس در مردان هم در همین حدود است. ریشه اصلی این مشکل را باید در کارکردهای ضدانسانی نظام سرمایه داری و توزیع فقر ناشی از این سیستم اقتصادی جستجو کرد نه در شانس و اقبال و تقدیر و سرنوشت و ژن و تبار و توارث و ...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

ماجرای پای بریده و عروس تازه


امروز غروب، غروبی دردناک برای معصومه بود چراکه شوهرش عروسی جدید به خانه می آورد. همه برای آوردن عروس رفته بودند و او در خانه تنها نشسته بود و به گذشته فکر می کرد و حس می کرد این لحظات حتی از لحظه ی دیدن اینکه یک پایش را هم قطع کرده اند سخت تر است. چند تا از زن های فامیل داشتند همه چیز را برای آمدن عروس جدید مرتب می کردند و هر از گاهی هم تو گوش یکدیگر پچ پچ می کردند و احتمالا از بیچارگی معصومه ی 26 ساله می گفتند و همه دلشان برای معصومه می سوخت.

چند سال پیش بین معصومه و شوهرش مشاجره و دعوایی در می گیرد و شوهر معصومه، معصومه را شدیدا کتک می زند. بعد از این کتک معصومه چند روزی از جایش نمی تواند بلند شود چرا که پای او خیلی درد گرفته بوده اما بعد از گذشت چند وقت و تجویزهای خانگی خانم پیر شکسته بند محله شان معصومه بهتر می شود. از آن به بعد همیشه پای معصومه درد می کرده. او فقط مجبور به تحمل می شود چرا که شوهرش او را پیش پزشک نمی برد و همیشه در برابر درخواستهای معصومه که می گفت پایم خیلی درد می کند با توهین به او می گفت که اینقدر ناز و ادا در نیاورد تا اینکه کار به جایی می رسد که دیگر جای تحمل درد برای معصومه باقی نمی ماند و شوهرش او را به اجبار به دکتر می برد و در آنجا متوجه می شوند که استخوان پای معصومه سیاه شده و هیچ راهی جر بریدن پایش نیست و معصومه از آن به بعد یک پایش را از دست می دهد و برای همیشه عصا به دست می شود و چند سال بعد از عصا به دست شدن معصومه زمزمه های زن گرفتن دوباره ی شوهرش شروع می شود. اما معصومه اینبار دیگر نمی تواند تحمل کند و از شوهرش به دادگاه شکایت می کند اما شوهرش در آنجا به استناد به این موضوع که دیگر معصومه نمی تواند وظایف خود را در قبال خانه و او، به خوبی انجام دهد اجازه دادگاه را برای گرفتن زن دوم کسب می کند و امروز هم عروسی شوهر معصومه است.

توضیح: این نوشته ی دردناک درد دلهای معصومه برای معلم دخترش می باشد که این معلم از اقوام من بود و این درد دلها را برای من تعریف کرد و من آن را به این کلمات تبدیل کردم و او در برابر این سوالات که چرا بعد از آن دعوا نتوانسته خودش به دکتر برود و یا حتی از خانواده اش کمک بخواهد؟ چرا معصومه بعد از قطع پایش به دادگاه شکایت نبرد که شوهرش این بلا را بر سر او آورده؟ چرا دادگاه اجازه گرفتن زن دوم را می دهد؟ و یا چرا با وجود بودن زن دوم و این همه تحقیر و توهین هنوز معصومه مجبور است با شوهرش زندگی کند؟ و باز هم چرا؟ چرا؟ چرا؟ هیچ پاسخی از زبان معصومه نداشت اما او خودش (معلم دختر معصومه) هم مانند من و شما جواب این چراها را می دانست.

سارا عظیمی

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

فكر می كنید كه این زنان را برای چه از دیگران دور می كردند؟


مدتی از دیدن این صحنه که می خواهم برایتان شرح دهم می گذرد. در این مدت تمام این چیزی که می خواهم برایتان بنویسم دائما در ذهنم بود. اما انگار ذهنم می خواست به خودش بقبولاند که همچین چیزی واقعیت ندارد و چشمانم آن صحنه را اشتباهی دیده و بهم می گفت اگر بنویسی آنوقت به واقعی بودنش اعتراف کردی.
چند وقت پیش وقت برداشت محصول بود و ما صبح خیلی زود به میدانی که محل تجمع کارگران فصلی بود رفتیم تا پدرم بتواند چند کارگر برای برداشت محصول بگیرد. خیلی وقت ها از این میدان عبور می کردیم و همیشه کارگران مرد در این میدان می ایستادند چه در سرما و چه در گرما. و منتظر بودند که کسی آنها را برای کار بگیرد. در فصلهای دیگر غیر از این فصل (فصل برداشت محصول) گاهی کودکان را هم می دیدی، اما تعدادشان زیاد نبود و ١٤ یا ١٥ ساله به بالا بودند، چرا که این کارگران بیشتر برای کارهای ساختمانی یا حمل بار و یا ... به کار گرفته می شوند و چون کودکان توان کمتری دارند بنابراین تعدادشان خیلی نبود اما من آن روز صبح کودکان زیادی را در آن میدان می دیدم که سنشان از ٩ سال شروع میشد به بالا و انگار تازه آنموقع بود که می توانستی ببینی چقدر کودک بخاطر فقر خانواده هایشان مجبور به کار اجباری می شوند و کودکانی که از مدرسه رفتن هم کنار زده می شوند چرا که آنهایی که ایرانی هستند فقر و گرانی به آنها اجازه نمی دهد و آنهایی که افغانی هستند علاوه بر فقر و گرانی که گریبانگیرشان هست جواز ورود به مدرسه را هم ندارند چرا که آنها انسان بشمار نمی آیند. انسانی که جدا از تابعیتش جدا از شناسنامه اش که صادره از کجا باشد جدا از رنگ پوستش، زبانش، مذهبش ... و فقط به حق انسان بودنش آموزش و پرورش آنهم رایگانش حقش هست اما اینجا آنها افغانی هستند پس به مدرسه راه داده نمی شوند.
خلاصه داشتم می گفتم در آن میدان همچنان سوار بر ماشین منتظر ایستاده بودیم تا پدرم با کارگران بیاید که ناگهان چیزی جدید دیدم شکل جدید از کار زنان! اما این زنان خیلی دورتر از این میدان ایستاده بودند و بسختی می توانستی تمام جزئیات را ببینی و من وقتی نزدیکتر شدم توانستم همه چیز را ببینم.
دورتر و پایین تر از میدان جایی که دیگر کارگران مرد نبودند زن هایی در خم یک کوچه ایستاده بودند. زن هایی که همگی چادر سیاه بسر داشتند و با چادر نیمی از صورت خود را پوشانده بودند. از شکل چادر سر کردنشان می توانستی بفهمی که بعضی از این زنان افغانی هستند و بعضی ایرانی.
آنها هم برای کارگری به آنجا آمده بودند بیشترشان در کوچه بودند و وقتی در خیابان بودی این زنان مشخص نبودند. یک مرد سر کوچه ایستاده بود و با کارفرماها یعنی کسانی که حاضر بودند بجای مردان این زنان را بکار بگیرند سر دستمزد چانه می زد. و وقتی چانه زنیها تمام می شد به تعداد زنان مورد نظر می گفت که سوار ماشین شوند.
عجیبه! این زنان چه کار خلافی می خواستند انجام دهند که باید اینهمه دورتر از میدان در کوچه ای مخفی میشدند. تازه این کافی نبود آنها باید خود را با پارچه های سیاه بپوشانند که دیده نشوند و از همه مهمتر خود اختیاری برای حرف زدن با کارفرماهایشان را نداشتند و مشخص نبود که چقدر باید از مزد آن روزشان را بابت دلالی به آن مرد می دادند؟ و به احتمال خیلی زیاد مشخص نبود که آن مرد دلال هم باید چقدر از دلالی خود را با دیگران تقسیم می کرد که اجازه ی این همه استثمار را پیدا می کرد؟
حالا به ذهنم حق می دهید که نتواند این واقعیت های دردناک را بپذیرد؟
راه حل چیست؟
سارا عظیمی

گفت و لپ زنان کارگر


مدتها بود که دنبال کار میگشتم. در جاهای مختلف فرم پر کرده بودم اما خبری نشده بود تا اینکه خبر بهم رسید که کارخانه ی تولید مواد سلولزی احتیاج به نیرو دارد. گفتند در ساعت مقرر سر قرار حاضر شوید که با سرویس به کارخانه برویم و مصاحبه کنند. موقعی که من به سر قرار رسیدم با اینکه فکر میکردم خیلی زود رفتم چند نفر دیگر هم آنجا بودند و ظاهرا عجله آنها برای سر کار رفتن از من بیشتر بود. زنهایی که آنجا بودند تعدادی چادری و چند نفری مانتو به تن داشتند؛ با چهرهای نگران و خسته که معلوم بود مدتی را در خیابان ایستاده بودند. ساعت ٢ بعد از ظهر بود و گرمای شدید تابستان کنار آنها ایستادم و پرسیدم: شما هم برای کارخانه سلولزی آمده اید؟ گفتند بله و یک نگاهی به سر تاپای من انداختند و یکی گفت شما هم برای کار میایی و بدنبال آن سوالهایی مثل سابقه کارو میزان تحصیلات را پرسیدند. البته این سوالها را قبلا از یکدیگر هم پرسیده بودند و به این ترتیب شانس قبولی یکدیگر را حدس میزدند. یکی گفت پس من را اصلا قبول نمیکنند هم تحصیلاتم از همه کمتره وهم اینکه چاقم. با تعجب گفتم چاقی چه ربطی به کار تو داره؟ با نگرانی گفت چند جای دیگر هم که رفتم گفتند چاقی، سرعت کار کردنت کمه. و با نگرانی ادامه داد: خیلی هم محتاج کار هستم. گفتم ازدواج کردی؟ گفت، آره که ای کاش نکرده بودم. گفتم چرا؟  گفت :شوهرم معتاد بود. بیچاره شده بود. با یک بدبختی ازش طلاق گرفتم. تازه وقتی که دیگر جنازه اش باقی مانده بود دادگاه قبول کرد که معتاده و خلاصه طلاقم را گرفتم. یک دختر دارم و همه زندگیم همین بچه است. تا وقتی که زیر دست شوهرم بودم که حق نداشتم کار کنم، نمی تونست آب دماغش را بالا بکشه. ولی به من خوب زور میگفت خودش که خرجی نمیداد. خیلی همت میکرد خرج خودش را در میآورد. تازه خونه بابام هم نمیگذاشت برم. من و بچه ام یواشکی میرفتیم خونه بابام و یک لقمه غذا آنجا میخوردیم. حالا یک ساله که طلاق گرفتم و دو ماه یک جا کار کردم بیرونمون کردند. یک جا سه ماه کار کردیم دم عید شد بیرونمون کردند. وقتی هم بیکار میشم کار تو خونه میگیرم مثل غلاب بافی دم دست بلوزها و یکسری هم ترمینال برق را پیچ میکردیم، ولی پول زیادی نداره اما حالا خیلی محتاج کارم. خدا کنه من رو قبول کنند.
بابام که نداره خرج من و بچه ام رو بده. او بازنشسته راهن حالا هم که شصت سالشه باز هم کار میکنه. روزمزدی میره. ولی چون خیلی پیر شده دیگه الانها خیلی نمیبرندش. ولی چون چاه کنی بلده برای چاه کندن میبرندش. تنگه نفس هم داره کی ببینی ته چاه نفسش بگیره نتونه بالا بیاد.
درد دلهایش انقدر من را با خودش برده بود که فراموش کردم کجا هستم و برای چی اینجا ایستادیم. زن جوان دیگه که چادر نازک نسبتا قشنگی سرش بود گفت: همه بدبختی ما اینه که زن هستیم. من هم طلاق گرفتم. طلاق نگرفتن یک جور بدبختیه که نمی تونی اون زندگی رو تحمل کنی. طلاق هم بگیری راحت نیستی. دیگه میشی مثل جزامیها. هر جا بری بدجوری بهت نگاه میکنن سرکار بری دنبالت حرف میزنن که معلوم نیست کجا میره؟
زن اولی گفت ولی تو ناراحت نباش. شانس تو برای کار بیشتره. هم اینکه لاغری و هم خوشگلی. زن جوان گفت: تو هم میخواهی بگی من اهل این حرفهام. اگر اینجوری بود که نمی آمدم تو این آفتاب وایستم برای کار گرفتن.
زن  اولی گفت: ناراحت نشو؛ حالا رئیس کارخونه تا اینکه بخواهد مطمئن بشه تو اهلش نیستی چند ماه میتونی سرش رو گرم کنی و چند ماهی ازش حقوق بگیری و همه زدند زیر خنده!
دختر جوان دیگه که تا اونموقع ساکت بود گفت: حالا وضع شما خوبه، من میخواهم کار نیمه وقت بگیرم دانشجو هستم و به این شهر آمدم و باید هر جوری شده خرجم رو در بیارم.
سرویس ماشین آمد. پرسید، شما برای کارخانه ... وایستادید و همه سوار شدیم. یکی زیر لب گفت: حالا خوبه سرویس گذاشتند جاهای دیگه که میریم باید خودمون آژانس بگیریم بریم کارخونه. تا حالا چقدر پول کرایه ماشین دادم که آخرش هم کار جور نشده. حتما این یکی آدم با انصافیه که سرویس گذاشته. خدا کنه همین جا جور بشه بریم سرکار. رسیدیم به کارخانه. به نظر تازه تاسیس میآمد. محوطه سنگ ریزه بود. وارد ساختمان شدیم. جلو راهرو یک ساختمان اداری بود و بعد هم سوله بزرگی بود که قسمت تولید بود. بعد به ترتیب وارد اتاق مصاحبه شدیم. چند نفری در اتاق بودند. فرمی را پر کردیم که اسم و مشخصات و سابقه کار و تحصیلات را پرسیده بود و یکسری سوال هم شفاهی پرسیدند. بعد هم تلفن گرفتند و گفتند خبرتان میکنیم. تا چند وقت که خبری نشد بعد فهمیدیم که فقط میخواستند وام بگیرند و اصلا کارخانه شروع به کار نکرد. نمیدانم ما کجای این نمایش وام گیری "کارفرمای با انصاف" بودیم؛ چون لااقل پول سرویس ندادیم !!

فروغ هوشمند

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ماجرای دختر ٢٢ ساله و لیسانسه ای که در خانه های مردم کار می کند


در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد!