۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

دستان کودکانه ای که با خرده شیشه ها خط خطی شده اند

اصفهان - خبرگزاری مهر: جاده اصفهان - خمینی شهر را که بروی می‌توانی کارگاههای شیشه گری را ببینی کارگاه‌هایی که به ردیف کنار هم جا خوش کرده اند، آنجا که دستان کودکانه ای با خرده شیشه ها خط خطی شده اند، جایی در حاشیه اصفهان. به گزارش خبرنگار مهر در اصفهان، حالا مدتهاست این اماکن برای ساختن شیشه‌های مختلف که یا در بلندای یک ویترین قرارمی گیرد یا در گوشه مغازه ای خودنمایی می‌کنند میزبان کودکانی شده که نامشان در روز کودک خط خورده است. جالب اینکه بافت کویری این منطقه وضعیت مساعدی را برای شیشه گری مهیا کرده و از کیلومترها دورتر هم این کپرهای از زمین بیرون زده خودی نشان می‌دهند. جایی که حالا محل کار و گاهی زندگی چندین کودک شده است، اتاقک‌هایی است که گاهی نور به سختی بر کف آنها هاشور می ‌زند و سقفی نم گرفته شبیه ماری وارونه که امتداد زبانش به بالای پنجره می‌رسد به پرده های خاکستری با راه های کج آبی که از دود به سیاهی رفته اند، خودنمایی می کند. اغلب کودکان، مهاجران افغانی هستند که به صورت غیرمجاز و به این امید که ایران شانس بهتری برای زندگی در اختیار آنها قرار بدهد به اینجا آمده اند اما تعداد زیادی از آنها هم ایرانی هستند البته فرقی نمی کند کار مشترک تمام فصول، دمیدن در شیشه های داغ است یا ایستادن کنار کوره هایی که صورتهایشان را با سیلی‌های روزگار سرخ کرده است. محل کار، محوطه وسیعی از زباله هاست و آلونکی است که در گوشه همین محوطه برای زندگی در نظر گرفته شده است. مکانی که بوی تند و زننده آن از چند ده متر آنطرف‌تر به مشام می‌رسد وهجوم حشرات مختلف استقبالی نه چندان خوشایند را برای مهمانان رقم می زند. این ماجرا به خصوص برای کودکانی که روزگار، آنها را به حاشیه پرتاب کرده تا زیر بار کار روزانه آب دیده شوند، کودکانی که کشان کشان خود را به حیات وصل کرده اند و از مرز شرقی میهمانان ناچار ایران هستند، دائمی تر و ادامه دار است. بین تمام کودکانی که آنجا کار می کنند عبدالله نظرت را بیشتر از همه جلب می‌کند جثه کوچک و استخوانیش از زیرپوش نخ‌نما شده‌اش پیداست. عبدالله 13 بهار را زمستان کرده و امیدوار است به بهار برسد. او با موهای وزوزی و مشکی و پوست آفتاب سوخته اش که جای آن روی گونه‌های کوچکش پیداست و چشمانی ریز و اریب نگاه غریبانه‌ای به ما می‌اندازد. قد و قواره‌اش به پسری 9 یا 10 ساله بیشتر شبیه است. انگار با ورود غریبه‌ها چندان اخت نیست اخم کرده و با اخم لقمه‌های ناهارش را هل می‌دهد توی دهانش. توی کارگاه روی گونی پلاستیکی که از فرط پوسیدگی، تار و پودش معلوم نیست چمباتمه زده حتی پرتره وسط دیوارهم ازدوده و خاکستر چیزی برایش نمانده، سگرمه‌هایش را توی هم کرده و روی خوشی به عبدالله نشان نمی دهد. خیلی ساده زیر لب می‌گوید: "پدر من مرده". درِ کارگاه با صدای قژقژ غم‌انگیزی بازمی‌شود ، اینجا همه زندگی اواست. اینجا خانه جدید بچه‌هایی است که نمی‌دانند روزکودک کدامیک از روزهای تقویم است چون برای آنها همه روزهای تقویم یکی است. صدای غلام هم در میان زیر و بم دم و بازدمها گم می‌شود.غلام هم چهار سال است که اینجا کار می‌کند، ‌از 5/8 صبح تا 10 ،11 شب. کافی است پایت را از دل شهر پائین‌تر بگذاری تا ببینی که اینجا حتی روز کودک هم برای کودکانش معنا ندارد. اینجاست که کوچه‌ها تنگ می‌شود و هوا سنگین و سقف‌ها کوتاه. اینجاست که در میان آن همه گرد و خاک و خانه‌های مخروبه صدای بازی بچه‌ها را نمی‌شنوی، ساختمان‌های این منطقه بیشتر شبیه کارگاه است، ‌آنجاست که می‌توانی غلام‌های بسیاری را ببینی. بسیاری از کودکان، کودکیشان را در میان زباله‌ها،‌ فال‌ها،‌ کوره‌های آجرپزی ، شیشه گری و... گم کرده‌اند. اینجا بچه‌هایی هستند که پدرانشان نه معتادند نه از کار افتاده، فقط آنقدر حقوقشان کفاف نمی‌دهد که شکم همه بچه‌هایشان را سیر کنند، آنگاه است که کارگاه‌ها می‌شوند میزبان کودکان؛ کودکانی که سن شناسنامه هایشان را از یاد برده‌اند. مجید هم از یک خانواده پربچه است، پدرش کارگر پادو است، گاهی بار می‌برد و گاهی بیکار است ،‌ خرجشان با دخلشان یکی نیست، از کلاس دوم درس نخوانده و از آن موقع این کارگاه کلاس درسش بوده با شیشه هایی که حالا با مهارت درآنها می دمد، تک سرفه هایش خشن و خشک است. برای او هم روز کودک معنایی ندارد، صندل‌هایی که دو شماره از پاهایش بزرگ تر به نظرمی‌رسد پاهای زمخت و ترک‌خورده این کودک 12 ساله را آنقدر نپوشانده تا زخم شستش را نبینی، چرک از گوشه ناخنش به شکل چندش‌ آوری دلت را به هم می‌زند. جثه‌ اوهم مثل دیگر همکارانش کوچکتر از سنش به نظر می‌رسد و صدای دو رگه‌اش تلنگر می‌زند که سقف‌های آرزوهای کودکانه‌اش خیلی وقت است در هم فروریخته. از این همه سیاهی غلیظ که زیر ناخن‌های یاسر در روشنایی فشرده کارگاه هم به چشم می‌خورد نمی‌توان گذشت. او هم نمی‌داند روز کودک چه روزی است؟ آنها فقط کار را می فهمند آن هم از نوع سختش، وقتی در کارگاه‌ها هستند یا کوچه و خیابانها را گز می‌کنند . برای آنها که حالا نان آورانی هستند که در پشت چراغ قرمز زندگی سالهاست متوقف شده اند روز کودک و کودکی معنا ندارد . دستان چروک و صورت کبره بسته فتح الله هم مثل همه دیگرانی است که کارگاه همه زندگیشان است تا گرسنه نمانند تا کودکی کنند در پشت چهره خشن فقر و نداری. به گفته آذربایجانی، آسیب شناس اجتماعی، اکثر این بچه‌ها عضو خانواده‌های پرجمعیت هستند، برخی تحولات در سالها قبل باعث شد که جمعیت خانواده‌های فقیر بسیار بالا برود. در دوره بعد این خانواده‌ها هیچگونه دریافت ایمنی و حمایتی از سوی دولت نداشتند و در مکانیسم بازار و تورم به حال خود رها شدند. به اعتقاد این کارشناس اجتماعی این کودکان اغلب جزو کسانی هستند که پدر یا والدینشان بیکارند یا مشاغل کاذب دارند و هیچ تور امنیتی یا چتر حمایتی برای این خانواده ها وجود ندارد. گذشته از این به این خاطر که این کودکان فاقد هرگونه نظارت بهداشتی، درمانی، آموزشی و تربیتی هستند. به انواع آسیبهای روحی جسمی و روانی نیز دچار می شوند. چهره های تک تک کودکان کار که زندگی، سیاهشان کرده از نظرت می گذرد کودکانی که در کنوانسیون حقوق کودکی که ایران در سال 72 به آن پیوسته و در آن کار کودکان ممنوع شده است، جایی ندارند. آنجا که دربند الف ماده 101 قانون برنامه چهارم توسعه کشور تاکید بر ممنوعیت کار کودکان شده ولی گویا در این کوچه پس کوچه ها چشمان وزارت کار، به روی کارگاههای شیشه گری و آجرپزی بسته شده کارگاههایی که چرخشان با دستان کوچک و نحیفی می چرخد. کودکانی که از امکانات اولیه بهداشتی و اجتماعی مانند حمام، تغذیه مناسب و مدرسه رفتن محرومند و روز جهانی کودک اصلا برایشان مبارک نیست . ......................................... گزارش: دریا قدرتی پور

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مرسی.واقعأ عالی بود. هم چنان به کارتون جدی تر ادامه بدین. زنده باد آزادی و برابری.