۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

گفت و لپ زنان کارگر


مدتها بود که دنبال کار میگشتم. در جاهای مختلف فرم پر کرده بودم اما خبری نشده بود تا اینکه خبر بهم رسید که کارخانه ی تولید مواد سلولزی احتیاج به نیرو دارد. گفتند در ساعت مقرر سر قرار حاضر شوید که با سرویس به کارخانه برویم و مصاحبه کنند. موقعی که من به سر قرار رسیدم با اینکه فکر میکردم خیلی زود رفتم چند نفر دیگر هم آنجا بودند و ظاهرا عجله آنها برای سر کار رفتن از من بیشتر بود. زنهایی که آنجا بودند تعدادی چادری و چند نفری مانتو به تن داشتند؛ با چهرهای نگران و خسته که معلوم بود مدتی را در خیابان ایستاده بودند. ساعت ٢ بعد از ظهر بود و گرمای شدید تابستان کنار آنها ایستادم و پرسیدم: شما هم برای کارخانه سلولزی آمده اید؟ گفتند بله و یک نگاهی به سر تاپای من انداختند و یکی گفت شما هم برای کار میایی و بدنبال آن سوالهایی مثل سابقه کارو میزان تحصیلات را پرسیدند. البته این سوالها را قبلا از یکدیگر هم پرسیده بودند و به این ترتیب شانس قبولی یکدیگر را حدس میزدند. یکی گفت پس من را اصلا قبول نمیکنند هم تحصیلاتم از همه کمتره وهم اینکه چاقم. با تعجب گفتم چاقی چه ربطی به کار تو داره؟ با نگرانی گفت چند جای دیگر هم که رفتم گفتند چاقی، سرعت کار کردنت کمه. و با نگرانی ادامه داد: خیلی هم محتاج کار هستم. گفتم ازدواج کردی؟ گفت، آره که ای کاش نکرده بودم. گفتم چرا؟  گفت :شوهرم معتاد بود. بیچاره شده بود. با یک بدبختی ازش طلاق گرفتم. تازه وقتی که دیگر جنازه اش باقی مانده بود دادگاه قبول کرد که معتاده و خلاصه طلاقم را گرفتم. یک دختر دارم و همه زندگیم همین بچه است. تا وقتی که زیر دست شوهرم بودم که حق نداشتم کار کنم، نمی تونست آب دماغش را بالا بکشه. ولی به من خوب زور میگفت خودش که خرجی نمیداد. خیلی همت میکرد خرج خودش را در میآورد. تازه خونه بابام هم نمیگذاشت برم. من و بچه ام یواشکی میرفتیم خونه بابام و یک لقمه غذا آنجا میخوردیم. حالا یک ساله که طلاق گرفتم و دو ماه یک جا کار کردم بیرونمون کردند. یک جا سه ماه کار کردیم دم عید شد بیرونمون کردند. وقتی هم بیکار میشم کار تو خونه میگیرم مثل غلاب بافی دم دست بلوزها و یکسری هم ترمینال برق را پیچ میکردیم، ولی پول زیادی نداره اما حالا خیلی محتاج کارم. خدا کنه من رو قبول کنند.
بابام که نداره خرج من و بچه ام رو بده. او بازنشسته راهن حالا هم که شصت سالشه باز هم کار میکنه. روزمزدی میره. ولی چون خیلی پیر شده دیگه الانها خیلی نمیبرندش. ولی چون چاه کنی بلده برای چاه کندن میبرندش. تنگه نفس هم داره کی ببینی ته چاه نفسش بگیره نتونه بالا بیاد.
درد دلهایش انقدر من را با خودش برده بود که فراموش کردم کجا هستم و برای چی اینجا ایستادیم. زن جوان دیگه که چادر نازک نسبتا قشنگی سرش بود گفت: همه بدبختی ما اینه که زن هستیم. من هم طلاق گرفتم. طلاق نگرفتن یک جور بدبختیه که نمی تونی اون زندگی رو تحمل کنی. طلاق هم بگیری راحت نیستی. دیگه میشی مثل جزامیها. هر جا بری بدجوری بهت نگاه میکنن سرکار بری دنبالت حرف میزنن که معلوم نیست کجا میره؟
زن اولی گفت ولی تو ناراحت نباش. شانس تو برای کار بیشتره. هم اینکه لاغری و هم خوشگلی. زن جوان گفت: تو هم میخواهی بگی من اهل این حرفهام. اگر اینجوری بود که نمی آمدم تو این آفتاب وایستم برای کار گرفتن.
زن  اولی گفت: ناراحت نشو؛ حالا رئیس کارخونه تا اینکه بخواهد مطمئن بشه تو اهلش نیستی چند ماه میتونی سرش رو گرم کنی و چند ماهی ازش حقوق بگیری و همه زدند زیر خنده!
دختر جوان دیگه که تا اونموقع ساکت بود گفت: حالا وضع شما خوبه، من میخواهم کار نیمه وقت بگیرم دانشجو هستم و به این شهر آمدم و باید هر جوری شده خرجم رو در بیارم.
سرویس ماشین آمد. پرسید، شما برای کارخانه ... وایستادید و همه سوار شدیم. یکی زیر لب گفت: حالا خوبه سرویس گذاشتند جاهای دیگه که میریم باید خودمون آژانس بگیریم بریم کارخونه. تا حالا چقدر پول کرایه ماشین دادم که آخرش هم کار جور نشده. حتما این یکی آدم با انصافیه که سرویس گذاشته. خدا کنه همین جا جور بشه بریم سرکار. رسیدیم به کارخانه. به نظر تازه تاسیس میآمد. محوطه سنگ ریزه بود. وارد ساختمان شدیم. جلو راهرو یک ساختمان اداری بود و بعد هم سوله بزرگی بود که قسمت تولید بود. بعد به ترتیب وارد اتاق مصاحبه شدیم. چند نفری در اتاق بودند. فرمی را پر کردیم که اسم و مشخصات و سابقه کار و تحصیلات را پرسیده بود و یکسری سوال هم شفاهی پرسیدند. بعد هم تلفن گرفتند و گفتند خبرتان میکنیم. تا چند وقت که خبری نشد بعد فهمیدیم که فقط میخواستند وام بگیرند و اصلا کارخانه شروع به کار نکرد. نمیدانم ما کجای این نمایش وام گیری "کارفرمای با انصاف" بودیم؛ چون لااقل پول سرویس ندادیم !!

فروغ هوشمند

هیچ نظری موجود نیست: