۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

دختر هیجده ساله ترشیده!


ماجرای زندگی دردناك نگار

همه چیز با یک جمله شروع شد، جمله ای که هذمش آنقدر سنگین بود که آن زمان باور کردنش برایم غیرقابل تصور بود. تو اگر دختری باشی که این داستان را می خوانی؛ به وضوح می دانی که امثال من و تو چقدر علاقمند، یا بگذار راحت تر بگویم وابسته ی پدرمان هستیم. و من هم همان دختری بودم که پدرم را از اعماق وجودم دوست داشتم و ازغم او غمگین و از شادی اش خرسند می شدم. ولی پدر سالها بود که خود را غرق در اعتیاد کرده و روح و جسمش را اینگونه به مواد سپرده بود. محبتش به مرور کمرنگ شده و آن زمان که دوست داشتم حرف دلم را با او در میان بگذارم و از اتفاقات گاه زشت و گاه زیبایی که ممکن است بر سر راه هر دختر هفده ساله  ای پیش بیاید، و گه گاه حس عاطفه ی او را تحریک کند، بازگو کنم؛ پدرم پای بساط منقل و بافورش نشسته بود و آنقدر نئشه، و بیشتر اوقات آنقدر خمار و بی تاب بود که حتی نمی توانستم نگاهش کنم. آن روز را به خوبی به یاد دارم. از داخل آشپزخانه ظروفی بود که به سالن پذیرایی پرتاب می شد و تکه هایش جرینگ جرینگ به اطراف پخش می شد. تنها دلیل این ناملایمت این بود که پدر قصد فروش خانه ی مان را داشت و مادر مخالفت می کرد. او عاجزانه تقاضا داشت که فکر فروش را از ذهنش پاک کند و به فکر آینده ی بچه هایش باشد. ولی پدر تصمیم خودش را گرفته بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود و می خواست تمام خاطرات کودکی خواهر و برادرهایم را که در وجب به وجب خانه ی مان نهفته بود را به حراج خودکامگی هایش بگذارد.
مادر ضجه می زد به دست و پای پدر می افتاد و التماس می کرد "تو رو به جان هر کسی که دوست داری به بچه های مان رحم کن، اینها سرپناه می خواهند. ما که جز این چند متر خانه سرپناه دیگری نداریم که آینده ی بچه هایمان باشد. لعنتی لااقل به فکر پیری و کوری خودمان باش! "
"با من یک و دو نکن. سند، سند خانه را بده. مشتری دست به نقد پشت در ایستاده. بهتان قول می دهم به زودی خانه ای بهتر از اینجا برایتان بخرم. با توام! سند رو بده تا ولوا به راه نینداختم." ولی مادر سند را روی سینه اش قرار داده و دستانش را محکم بر روی آن حلقه زده بود و نمی گذاشت پدر به آن راحتی که تصور کرده بود، آن را از زیر دستان دردمانده اش جدا کند. پدر که گویی دچار جنون آنی شده بود یکدفعه عصبی تر از همیشه به جان مادر افتاد و او را زیر دستان سرد و بی روح اش به باد کتک گرفت و آنگونه به جانش افتاد. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود. نگاهم به چشمان اشک آلود خواهر و برادرهای کوچکم افتاد که وحشت زده در کنار یکدیگر پناه آورده بودند و کم کم به پدر نزدیک می شدند، تا شاید بتوانند مادر را از زیر دستان بی احساسش نجات دهند. ولی پدر که به هیچ عنوان حالت طبیعی نداشت، به سمت شان حمله کرد و کتک زنان آنها را به عقب پرتشان کرد. این بار نوبت من بود که جسم خسته و بی پناه مادرم را از زیر دستان خشن و بی رحم پدر نجات بدهم. تنها کاری که در آن لحظه از من ساخته بود، بازوی پدر را به دست گرفتم و با دندان های برنده ام، تکه ای از بازوی او را چنان محکم به زیر دندان فشردم، که صدایش کل محوطه ی ساختمان را پر کرد و خشونت بار دست دیگرش را به داخل موهای نسبتآ بلندم قرار داد و آنها را دور دستش قرار داد و چرخاند و پیچاند. نفهمیدم که چند لحظه ایست موهایم زیر دستان او تاب می خورد و مرا بی اراده به این سو و آن سو می گرداند. ناخواسته چشمه ی اشکم سرازیر شده بود و ملتمسانه فریاد می زدم "چی از جانمان می خواهی؟! خانه ی مان را نفروش، مادرم را کتک نزن، اعتیادت را ترک کن، تو بیماری، یک بیمار روانی ... "
برای اولین بار بود که رو به روی پدر ایستاده بودم و در چشمانش زل زده و به او می گفتم "معتادِ مافنگی. از جان مادرم، و از جان ما بچه ها چه می خواهی؟! خانه ی مان را بفروش، با فروشش تک تک خاطراتمان را دفن کن و با پولش بیشتر به دوستان هم پیاله ات رسیدگی کن  این مادرم بود که دوباره جانفشانی می کرد و موهایم را از زیرپنچه های خودخواه هانه ی پدر نجات می داد. او مرا به آغوش گرفته بود و من، چسبیده به آغوش پر محبتش نگاه به صورت کبود و خونینش داشتم و به لاله ی بریده ی گوشش که دیگر گوشواره ای را حلقه آویزآن نمی دیدم نگریستم و بغض آلود لاله ی بریده و خونین گوش مادر را لمس کردم و با اصرار سند را از دستانش جدا کردم و خشمگین و با شتاب آن را به سینه ی پدر کوبیدم و به سویش فریاد زدم و دوباره پناهگایی بهتر از آغوش مادره پیدا نکردم "سنگدلِ بی احساس، این هم سند. دیگر تنهای مان بگذار. مادرم را کتک نزن. خواهرم، و برادرهایم را کتک نزن. برو ... برو برای همیشه از جلوی چشممان دور شو. فکر نمی کنم دیگه احساسی نسبت بهت داشته باشیم. من دیگه دوستت ندارم. ما دیگه دوستت نداریم ..." و پا به پای مادر و خواهر و برادرهایم گریستم. و از اینکه به پدرم دروغ گفته بودم که دوستش ندارم بیشتر ناراحت بودم و خودم را نبخشیدم. آنگاه وقتی دقیق شدم، مسبب حزن و اندوه امثال خانواده ام را چارچوب نامنظم جامعه ای دیدم که درآن هیچ نوع آموزش کافی برای اعضای خانواده ها نبوده که اینگونه سرپرست خانواده در دام اعتیاد غرق کرده که به خاطر مواد لعنتی از آینده ی همسر و فرزندانش هم چشم پوشی می کند. داشتم در دلم می گفتم که باید این فرهنگ با تغییر در قوانین جامعه مان صورت بگیرد؛ که پدر چنین برخوردی را از من، که روزگاری نه چندان دور، خاطرات زیبا و به یادماندنی را در کنار هم داشتیم نداشت، به کنارم آمد و همانطور که از نداشتن مواد، بدنش به شدت می لرزید، ضرباتی با آن سند منگوله دار به سر و صورتم زد و گستاخانه گفت "پیر دختر ترشیده. حالا کارت به جایی رسیده به روی من می ایستی؟ یادت باشه بعد از فروش این خونه نوبت فروش توست. پیر دختر بو گندو، خبر مرگت شوهر کن. می فهمی دیگه ترشیده شدی، از پنج فرسقی بوی ترشیده بدنت حالم رو بهم می زنه ... "
وای خدا من چه می شنیدم. این پدرم بود؟ این کلام پدرم بود؟ نه باورم نمی شد. پدرم که روزی انسان روشنفکر و فهیمی بود و مرا بی اندازه دوست داشت. با قلبی شکسته و جریحه دار آغوش مادر را رها کردم و خودم را به دیوار رساندم و ناخواسته گوشه ای را انتخاب کردم و تکیه بر دیوار با بدنی بی حس روی زمین قرار گرفتم و به گذشته ام رجعت کردم و خاطره ای را که با پدر تا قبل از اعتیادش داشتم را مرور کردم... ناگهان صدای فریاد خواهرم مرا به خود آورد. از رجعت به گذشته بیرون آمدم و یکباره چشمم به انگشت بریده ی رعنا افتاد. شتابزده از جایم بلند شدم و سعی کردم به کمکش بشتابم، که مادر فریاد زد و مانع از رفتنم شد "دمپایی بپوشین. همه جای این خونه پراز خورده شکسته ی ظروفه... دست رعنا که برید، تو یکی لااقل مراقب باش."
آن روز گذشت و شب شد. از ورود پدر به خانه خبری نبود. خانه تقریبأ مرتب بود و خواهر و برادرهایم داخل حیاط کنار دو باغچه نشسته بودند و غم انگیز به درختان زیتون و انار، و محتویات سبزیجاتی که مادر باغبانش بود و شاخه های پر ابهت گل محمدی که تمام فضای حیاطمان را عطرآگین کرده بود، می نگریستند.
خدایا با آن همه خاطرات چطور می توانستیم برای همیشه از خانه ی پر خاطره ی مان نقل و مکان کنیم... و آیا بعد از پیوستنمان به ناکجا آبادی که پدر قولش را داده بود ذره ای از بو و صفا و صمیمیت این خانه را به تک تک مان هدیه می دهد؟
 دیگر اشکی در چشمانم پدیدار نبود زمانیکه جنون وار به سمت مادر آمدم دمپختگی که در حال دوخت و دوزش بود را از دستش کشیدم و آنرا به گوشه ای پرت کردم و سپس به دست و پایش افتادم و گفتم "باهات حرف دارم، مامان".
"ولی چر اینقدر عصبی؟! خُب بگو دخترم".
"می دونم تو هم مثل منو این بچه ها، این خونه برات اونقدر عزیز هست که نمی تونی ازش دل بکنی".
"خُب که چی گلم!"
"مامان عاقل باش لطفأ".
" میگی چکار کنم... یعنی تو کله شقی بابات رو نمی شناسی؟"
"مامان، بیا حرف منو گوش کن. همین فردا صبح برو دادگاه از دست بابا شکایت کن. تو همسر بابا هستی، شریک زندگیش هستی، در کنار همدیگه آجر آجر این خونه رو روی هم گذاشتین، درسته دنگی از این خونه داخل قواله ت نیست، ولی شریک غم و شادی زندگی بابا بودی براش چهارتا بچه ی سالم به دنیا آوردی و تربیت شون کردی. به خدا به قاضی دادگاه بگی، سه دنگ از این خونه رو به تو میده. بگذار پدر سهم خودش رو بفروشه. لااقل ما تو سه دنگ خونه ای که دوستش داریم می شینیم."
مادر نگاهی دقیق اما بی ثمر به من دوخت و دستی به لاله ی گوش بریده اش کشید و گفت
"وای خدا مرگم بده، دختر! دادگاه چیه؟! منو دادگاه؟! هیچ کدوم از خونواده ی ما هرگز پاشون به دادگاه و پاسگاه کشیده نشده... اونوقت تو می گی برم از دست پدرت... اونوقت مردم تف میندازن به صورتمون!"
"مامان مردم غلط میکنن، تف بندازن به صورت خودشون این همه فضولی دیگرون رو نکنن. ترو به خدا آنقدر نگو مردم مردم! اگه ما یک روزی از گرسنگی هلاک بشیم آیا همین مردم میاین یه سری بهمون بزنن؟ به خدا نمیاین. مردم فقط برای فضولی زنده هستن. اونا هیچ بویی از انسانیت نبردن. مامان جان، جون من. مگه نگفتی این خونه آینده ی ما بچه هاست... پس همت کن یه کاری انجام بده... ازت خواهش میکنم."
"نه مادر! تو اگه مو می بینی من پیچش مو می بینم. اینجوری هم نگام نکن. چون ما داریم با همین مردم زندگی می کنیم. تو ماشاءاله بزرگ شدی. خواهرت داره بزرگ میشه... برادرات کم کم بزرگ می شن. فردا اگه برات خواستگار بیاد نمی گن، نگاه کن زنه رفت از دست شوهرش شکایت کرد... پس دختره هم عین مادرش بی چشم روس... ممکنه تا تقی به توقی بخوره سرش رو بندازه مستقیم دادگاه مستقیم پاسگاه! نه مادر از من این رو طلب نکن. من یک عمره با کم و زیاد بابات ساختم و آبرو داری کردم"
می خواستم به مادر بگویم به جهنم! اما دلم نیامد. چون می دانستم این خواسته در جامعه ی ما یک آرزو بود که قوانین حاضر حق را به زن بدهند و از این موجود ظریف که زیر دست عده ای زورگو که تنها به دنبال منافع و خواسته هایشان هستند، حمایت کند. وگرنه آن روز تمام زنان آدم های بیمار که زندگی شان را وقف اعتیاد کرده بودند، با حقوقی مساوی که از سوی دولت به آنها و فرزندانشان تعلق می گرفت، آنها درآرامش کاملی به سر می بردند. اما چه سود که قوانین جامعه اینگونه فکر نمی کرد و مادر من و تمام مادرانِ دخترانی که زندگی پر آشوبی همچون من داشتند، باید سکوت می کردند و با شاید منتظر فرجی می شدند.
دیگر نگاهم به مادرم نگاهی متأثر نبود، که آینده و زندگیش را مثل بیشتر زنان همسن و سالش وقف حرف مردم محله ی کوچکش کرده، و حتی به ضرر خود و اعضای خانواده اش آنگونه آبروداری می کرد و صدایش در نمی آمد، نمی توانستم تاسف بخورم، زیرا وقتی دقیق شدم دریافتم که مادر پیچش مو را دیده است، شاید او هم می دانست که هیچ قوانینی بر نفع زن، این موجود شکننده نیست. که او نمی خواست به دادگاه برود و از پدر و آنچه به نامش سند نخورده بود شکایت کند. با این شرایط دیگر به مادرم اصرار نورزیدم.

***
پدر دیگر محبت سابق را نداشت و سرد و کاملأ بی تفاوت به زندگی اش می نگریست. هیچ چیز جز دود و دوستان هم پیاله اش برایش اهمیت نداشت. و به دلیل این معضل، خانواده ام در شرایط سخت و طاقت فرسایی، هم از نظر مالی و هم از نظر روحی به سر می بردند. حتی پدر آنقدر عفت کلامش را از دست داده بود که در هر جر و بحث منطقی که با او درمیان می گذاشتم مرا با کلمه ای که هیچ سنخیتی با روحیه ی من نداشت و از آن کلمه فراری بودم به باد فحش می گرفت و تکرار می کرد" دختره ی ترشیده! چرا باور نداری که کم کم داری پیر میشی. خُب زودتر شوهر کن و دست از سر ما بردار..."
 مگر من چند ساله م بود که بعد از هر دعوا باید این کلمه رکیک را تحمل می کردم. تازه داشتم وارد مرز هجده سالگی می شدم. دختری با ظاهری نسبتأ زیبا، خوش اندام، کمی با استعداد، و حتی به راحتی می توانستم گلیم خود را از آب بیرون بکشم. جنگ و جدالم با پدر ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم با ورود اولین خواستگار به خانه ی مان، بدون میل باطنی با او ازدواج کنم تا دیگر آن کلمات آزار دهنده را نشنوم. چون پدرم کسیکه از صمیم قلب دوستش داشتم با گفتن آن کلمات قلبم را می شکست و غرورم را جریحه دار می کرد.

فروغ هوشمند

هیچ نظری موجود نیست: