۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

من انسانم

در سالهایی نه چندان دور و نه چندان نزدیک به دنیایی چشم گشودم که مببایست شگفت انگیزباشد وزیبا همینکه بازی را شناختم گفتند با همه نمیتوانی بازی کنی .
همینکه خنده را شناختم گفتند اینطور نمیتوانی بخندی .
همینکه حرف زدن راشناختم گفتندهر حرفی نمیتوانی بزنی .
همینکه رنگها را شناختم گفتند هر رنگی را نمیتوانی دوست داشته باشی.
:
:
وهمینکه موجودیتم را شناختم گفتند تو یک زن هستی .
فهمیدم سایه گناهی بر من فرض میشود که به تاوان ان سهم من از رنگها سیاهی چادرم میباشد.
اما حالا که امید را شناختم فریاد میزنم :
همه خنده ها را وهمه بازیها را وهمه رنگها را و .......................همه موجودیتم را باز می ستانم
من یک انسانم.
 

۱ نظر:

Rainbow گفت...

che besyar zanhaei ke faramoosh kardan yek ensan hastan va haghe zendegiye azad ra darand . bayad in ensaniyat ra faryad zad ta zanane digar bidar shavand va be in bayadhaye ejbari khateme dahand.