۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

اولین بار

اولین بار او را در رابطه با یک بنگاه کاریابی دیدم اودر لیست جویندگان

کار خانگی بود وبرای یافتن
 کار خدماتی خانگی آمده بود .با چهره ای عبوس و

خشک نگاه بدی به من کرد گو اینکه فکر میکرد همه آدمهایی که ذره ای شادی

در چهره آنها هست مقصر تمام بدبختیهاو غمهای او هستند

کمی که پیش هم نشستیم من سوالهای ابتدایی از او کردم و او همه را با سردی

و بی اعتنایی تمام جواب داد

او اهل گنبد بود و تنها 23سال داشت که بسیار مسن تر به نظر میرسید گفت

چیه تعجب کردی خیلی پیر شدم ؟

گفتم نه شاید بخاطر این باشد که اصلا به خودت نرسیدی چهره ی خشنی گرفته

ای بعد از کمی گفت و لپ کمی حالت حرف زدنش بهتر شد و این آغار رابطه ما

شد و من را از راز غم آلود زندگیش آگاه ساخت :

چهارده ساله بودم که روزی مرد غریبه ای به همراه یکی از ریش سفیدان ده به

خواستگاریم آمد خواهر بزرگترم ازدواج کرده بود و من دم بخت بودم و دو

برادر کوچکتر هم دارم.

پدر و مادرم میخواستند زودتر من را هم شوهر بدهند چون دیگه چهارده سال

بالاترمیگفتند دختره ترشیده

مردی که به خانه ما آمده بوداز شهرهای نزدیک تهران بود و اصلا نمی

شناختیمش و بدون هیچ حرفی قبول کردند و او مرا با خودش به اینجا آورد و

آغاز بدبختی من بود

یک اتاق کوچک اجاره ای با وسایلی مختصرداشت زندگی مشترکمان را شروع کردیم

مدت زیادی نکشید که فهمیدم او زن و بچه دارد و در همین شهر زندگی میکنند

شوهرم راننده بود و برای دیگران شوفری میکرد و از من خواسته های دیگری

داشت او من را برای کسب درآمد گرفته بود و من چاره ای جز اطاعت نداشتم

در آن سن وسال کم و ترسی که از او داشتم نمیدانستم چه باید بکنم او مرا

خیلی ترسانده بوداو میگفت اگر دادگاه هم بری و شکایت کنی من خودم شاکی

میشوم و مدرک دارم که به سنگسار متهم شوی و میدانستم این موضوعی نیست که

من پیش کسی گلایه کنم چون همه خودم را مقصر میدانستند و من چه طور

میتوانستم ثابت کنم که شوهرم من را وادار به این کار میکند

دیگر راهی برای خودم نمی دیدم جز اینکه خودکشی کنم و اینجوری زندگی ام را

پایان دهم و آنموقع بیست سالم بود و دیگر تحمل زندگیم را نداشتم و همین

موقع متوجه شدم که باردارم و همین باعث شد من را برای مدتی رها کند

فرزندم بدنیا آمد و او هم یک بدبخت دیگر شد او دختر بود و حالا باید برای

دخترم زندگی کنم و همه انگیزه ام همین بود و فکر میکردم باید با تمام

قدرت شرایط زندگی دخترم را جوری فراهم کنم که مثل من بدبخت نباشد و تصمیم

گرفتم مقابل شوهرم باستم جلو کتک ها و تهدیداتش ایستادم و گفتم دیگر به

کارهای تو تن نمیدهم و خرجی هم نمی دهد من هم برای کار به منازل میروم

داستان زندگیش من را بسیار منقلب کرده بود از او خواستم که دوستی مان را

ادامه دهد و به من اعتماد کند و تلفنی از او داشتم که هیچگاه به تماس من

پاسخی نداد و نمیدانم چه بر سرش آمد



هیچ نظری موجود نیست: