۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

بازهم دعوا،بازهم كتك،بازهم تحقيروبازهم اشك كه همدم همه ي تنهايي هامه.

بازهم دعوا،بازهم كتك،بازهم تحقيروبازهم اشك كه همدم همه ي تنهايي هامه.
مي يام تو اتاق وسرم را لاي دو تا دستام ميگيرم و با صداي بلند گريه مي كنم نميدونم چند دقيقه مي گذره كه كمي آروم ميشم و تو مغزم هزار فكر مي ياد كه معمولا اوليش خلاص شدنه اما چه جوري خلاص بشم؟ كه دوباره كلمه ي طلاق تو ذهنم حك مي شه اما كلمه طلاق با هزاران اما.
به بابام فكر مي كنم كه منو
 دوست داره يا نه؟ اگه طلاق بگيرم چه جوري حمايتم مي كنه؟ اون كه به زور داره شكم خواهر و برادرهامو سير مي كنه به خودم ميگم خوب منم كار مي كنم تا از نظر مالي سربارش نباشم بعد ميگم اگر من اين موضوع را كه همراه خود هزاران اما و مشكل دارد را هم يه جورايي حل كنم فكر بابامو چه بكنم كه پيش خودش فكر مي كنه با يه زن مطلقه چه بايد بكند و چطور مواظبش باشد حتما اونموقع هر حركت من،هر خنده ي من،هر نگاه من،هر حرف من وهر... براي بابام واطرافيانم معني دار خواهد بود واونموقع به جاي الان كه يك مرد من رو اذيت ميكند و خسته از زندگي كردن،هزاران مرد من رو اذيت مي كنند و خسته از زندگي كردن كه سردسته ي اين مردان پدرم خواهد بود پدري كه من جگر پاره اش هستم.يه لحظه بعد از اين فكرها از بابام بدم مي ياد و پيش خودم ميگم اگه بابام يه جوره ديگه فكر مي كرد من اين همه مشكل نداشتم اما از اين حرفم زود پشيمون ميشم وميگم اون كه مقصر نيست اون اين جوري با اين فكر بزرگ شده واز بچگي بهش تلقين شده كه بايد از دختران و زنان خانواده اش در برابر همجنسانش مراقبت كند و هميشه به همجنسانش به مثابه گرگاني بنگرد كه قصد شكار بره هاي گله اش را دارند. و حتي اين لحظه غمگين مي شوم هم براي خودم كه انسان به حساب نمي آيم با خواسته ها و افكارواعمال يك انسان آزاد از هر قيد وبندي وهم براي بابام چونكه هميشه در تمام عمرش بايد مواظب باشد و او هم نمي تواند به عنوان يك انسان آزاد و رها زندگي كند. يكدفعه ياد حرف چند روز پيشش مي افتم كه ميگفت« خسته شدم از بس كه از صبح تا شب سگ دو مي زنم و بازهم قرض و مخارج از من جلوتره. داره آخراي عمرم مي شه اما من حتي نتونستم يه مشهد بروم»واي چقدر دلم مي سوزه براي بابام و دوباره اشكامو احساس مي كنم.اين مرد علاوه بر اينكه فكرش اينهمه اسيره،جسمش هم فقط براي يك لقمه نون خالي، فقط نون خالي نه بيشتر هم اينطور در رنج و عذابه.
وقتي به ته اين راهي كه بهش فكر كرده بودم ميرسم و ميبينم پر از بن بسته فكرمو متوجه راههاي ديگر مي كنم اما كدوم راه؟دوباره بايد جاده تحمل و عادت را طي كنم؟
اما سالهاست در اين جاده هستم و ديگر پاهايم توان حركت در اين جاده را ندارد پس راهي ديگر و جاده اي ديگر. اما هرچه در ذهنم مي گردم ديگر جاده اي پيدا نمي كنم يكدفعه جاده اي تاريك جلوي رويم باز مي شود جاده ي خودكشي.كمي تامل مي كنم اما نه،من زندگي را دوست دارم مي خواهم عاشق شوم مي خواهم خوشحال و شاد باشم مي خواهم از ته دل بخندم و خوشبخت باشم حتي دلم مي خواهد پيراهن گلداري بر تن كنم و ميون يه عالمه گل بدوم و حس كنم نسيمي كه به صورتم مي خورد و بجاي تمام اين سالهاي وحشتناك زندگي ام نفس بكشم.من مي خواهم زندگي كنم.
پس دنبال راه و جاده اي ديگر. مي گردم،مي گردم،مي گردم ...
وديگر جاده اي جز جاده ي مبارزه پيدا نمي كنم اين آخرين جاده و راه است كه جلوي رويم باز ميشود و من همين الان اولين قدم را در اين جاده مي گزارم و مي خواهم بجنگم براي هر چيزي كه حقم است اشكهايم را پاك مي كنم بلند مي شوم و از اتاق بيرون مي روم فرزندم را مي بينم كه از ناراحتي گوشه اي كز كرده به او لبخند مي زنم ودر آغوشش مي گيرم و به شوهرم مي گويم به زودي طلاقت مي دهم و به اين وضع خاتمه مي دهم خيلي زود همه چيز تمام مي شود.
نگاهم ميكند نيشخندي مي زند و با تمسخر مي گويد«تو طلاقم ميدهي؟ از كي تا حالا زنها،مردها را طلاق مي دهند» چيزي نمي گويم فقط نگاهش مي كنم او نمي داند چه طوفاني در درون من برپاست.
طوفاني كه.................
سارا عظيمي


هیچ نظری موجود نیست: