۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

ياد محبوبه

(اخيرا دوست عزيزي به نام خانم آذر محبي به جمع ما پيوستند به ايشان خوش آمد مي گوييم و منتظر مطالب بيشتري از اين دوست عزيز هستيم)
مشغول درست كردن نهار بودم كه صداي در حياط را شنيدم وقتي در را باز كردم دختر كو چولوي همسايه مون را پشت در ديدم كه موهاشو خرگوشي بسته بود و با يك پيراهن خوشگل و چين دار به من لبخند مي زد گفتم چيه فاطمه جان كاري داري؟ با كلي ناز و عشوه گفت كه مامانم مي گه براي ساعت 4 بعد از ظهر بياييد خونه ي ما روزه گفتم چشم مي يام.
ساعت 4 بود كه زنگ در خونه شون را زدم خونه اي
 كه خيلي زيبا بود با حياطي پر از گل. وارد خانه شدم خانه اي كه پر از خاطره بود خاطره محبوبه و پيمان.محبوبه با 4برادر و خواهرش همراه با پدر و مادرش كه پدرش كارگر كارخانه ي رب سازي بود قبل از پيمان 8 ساله به همراه خواهر 6 ساله و برادر 4 ساله و مادرش كه او هم كارگر كارخانه بود در اين خانه زندگي مي كردند البته خانه الان آن موقع خرابه اي بود به اسم خانه در واقع صاحب زمين دو اتاق در اين زمين درست كرده بود و آن را اول به مامان و باباي محبوبه و بعد به مامان پيمان اجاره داده بود و الان هيچ چيز قابل مقايسه نبود با قبل هيچ چيز.قبلا فقر مطلق بود و الان زيبايي،تجمل،راحتي...
همينطور كه وارد خانه مي شدم ياد محبوبه افتادم محبوبه كه ازنان و رب گوجه خوردن خسته شده بود وبازي كردن تو كوچه كه كلافه اش مي كرد و سر ناسازگاري داشت با بچه هاي همسن خودش كه به او بزغاله ي سياه مي گفتند آخر كمي پوست سبزه اي داشت و نمي توانست زود به زود حمام برود ولباسهاي كثيف و پاره به تن داشت براي همين بچه هاي كوچه اذيتش مي كردند واين اسم را روي او گذاشته بودند و هميشه با اب سرد زمستان همراه مادرش در كوچه ظرف و لباس مي شست.
وپيمان كه وقتي هوا تاريك مي شد از خانه مي ترسيد و همراه خواهر و برادر كوچكتر از خودش جلوي در خانه در كوچه به انتظار مادر مي نشستند.مادرشون مجبور بود براي سير كردن شكمشون تا دير وقت در كارخانه اضافه كار باشد و همينطور شبها از ترس موش كه بدنش را گاز بگيرد خوابش نمي برد.
خانم روضه خوان روضه مي خواند و خانمها گريه مي كردند من هم گريه مي كردم و دلم مي خواست بگويم از نيش هاي موش كه پيمان را رنج مي داد و خوابش نميبرد از شبهايي كه گرسنه مي خوابيدند و حسرت يك زندگي معمولي را داشتند يا از محبوبه بگويم كه كاپشن نداشت و تمام زمستان را مي لرزيد وهميشه مريض بود و بيني اش را با سر آستينش پاك مي كرد و شبهاي گرم تابستان كه آن هم براي محبوبه و خانواده اش وحشتناك بود چون همه ي اين خانواده ي 8 نفره بايد در يك اتاق مي خوابيدند چون اتاق ديگر آنقدر كوچك بود كه فقط مي شد از آن به عنوان آشپزخانه استفاده كرد و اينكه نه محبوبه مي توانست كارتون ببيند و نه پيمان چون تلويزيون نداشتند و محبوبه و پيمان هيچوقت نتوانستند تو خيالاتشون خود را جاي شخصيتهاي كارتونها بگزارند كاري كه همه ي كودكان دوست دارند انجام دهند.
محبوبه در حسرت داشتن يك عروسك مو طلايي بزرگ شد و پيمان در حسرت داشتن ماشين حتي يك ماشين كوكي.
الان كجا هستند؟چه مي كنند؟ وضعشان بهتر شده يا بدتر؟ نمي دانم.

۱ نظر:

Rainbow گفت...

azar jan ay kash hameye an afradi ke dar anja boodan in gham ra dark mikardan ta digar mahbobei dar hasrate yek arosak va peymani dar hasrat yek mashin kodaki khod ra separi nakonad, ay kash.